Categories
جامعه

جامعه 11

نان خود را بر آبها بفرست

1 نان خود را بر آبها بفرست،

زیرا پس از روزهای بسیار آن را باز خواهی یافت.

2 قسمتی به هفت، بلکه به هشت تن بده،

زیرا نمی‌دانی چه بلایی بر زمین واقع تواند شد.

3 اگر ابرها پر از باران باشند،

آن را بر زمین خالی خواهند کرد؛

خواه درختی به سوی جنوب بیفتد خواه شمال،

در همان‌جا که افتاده است، خواهد ماند.

4 آن که به باد نگاه می‌کند نخواهد کاشت،

آن که به ابرها می‌نگرد نخواهد دروید.

5 چنانکه طریق باد را نمی‌دانی،

و نه این را که چگونه استخوانها در رَحِمِ زن آبستن شکل می‌گیرد،

عمل خدا را نیز که سازندۀ همه چیز است،

درک نتوانی کرد.

6 بامدادان بذر خود را بِکار،

و شامگاهان دست خود را باز مدار.

زیرا نمی‌دانی کدام ثمر خواهد داد، این یا آن،

یا آنکه هر دو به یکسان نیکو خواهد بود.

جوانی و پیری

7 نورْ شیرین است و دیدن آفتاب برای دیدگان، لذتبخش.

8 اگر آدمی سالیان دراز زیست کند، بگذار در همۀ آنها شادی نماید؛ اما این را نیز باید به یاد داشته باشد که روزهای ظلمتْ بسیار خواهد بود. پس هر چه واقع می‌شود، بطالت است.

9 ای جوان، در ایام جوانیِ خویش شادمان باش و بگذار دلت تو را در روزهای جوانی خوش سازد. در راههای دلت و بر وفق هرآنچه می‌بینی گام بردار، اما بدان که از بابتِ همۀ اینها خدا تو را به محاکمه خواهد آورد.

10 پس کدورت را از دلت بیرون کن و بلا را از تن خویش دور نما، زیرا جوانی و ایام شباب زودگذر است.

Categories
جامعه

جامعه 12

1 پس آفرینندۀ خود را در روزهای جوانی‌ات به یاد آور، پیش از آنکه روزهای بلا فرا رسد، و سالهایی بیاید که بگویی: «مرا از اینها لذتی نیست»؛

2 پیش از آنکه آفتاب و نور و ماه و ستارگان به تاریکی گرایند، و ابرها پس از باران بازگردند؛

3 آنگاه که محافظانِ خانه لرزان شوند،

و پهلوانان سر خم کنند؛

آنگاه که آسیاب‌کنندگان از فرطِ کم‌شماری از کار بازایستند،

و دیدگانِ آنان که از پنجره می‌نگرند کم‌سو شود؛

4 آنگاه که درها در خیابان بسته شود،

و صدای آسیاب خفیف گردد؛

آنگاه که آدمی از صدای پرندگان برخیزد،

اما آهنگ نغمه‌سرایان شنیده نشود؛

5 آنگاه که انسان از بلندیها بهراسد،

و از خطرِ راهها ترسان شود؛

آنگاه که درخت بادام شکوفه آورَد،

و ملخ خود را به‌سختی بر زمین بکِشد،

و آتشِ اشتیاق شعله برنکشد.

آنگاه آدمی به منزلگه جاودانی خویش رهسپار می‌شود،

و نوحه‌گران در کوچه‌ها روان می‌گردند؛

6 پیش از آنکه ریسمان نقره بگسلد،

یا قَدَح زرین بشکند؛

پیش از آنکه سَبو نزد چشمه خُرد شود،

یا چرخ نزد آب‌انبار بشکند،

7 و خاک به زمینی که بر آن بود بازگردد،

و روح نزد خدایی که آن را بخشید، رجعت کند.

8 ’معلم‘ می‌گوید: «بطالت کامل؛ همه چیز باطل است!»

ختم کلام

9 ’معلم‘ نه تنها خود حکیم بود، بلکه به قوم نیز معرفت می‌آموخت. او به ارزیابی و جستجو و تألیف مثَلهای بسیار می‌پرداخت.

10 ’معلم‘ در پی یافتن کلمات پسندیده بود، و سخنان درست را به‌روشنی می‌نگاشت.

11 گفتار حکیمان مانند سُکهای گاورانی است، و گنجینۀ سخنانشان همچون میخِ سَرِ سُکها، که از یک ’شبان‘ است.

12 افزون بر اینها، فرزندم، از این نیز برحذر باش: تألیف کتبِ بسیار را پایانی نیست، و مطالعۀ زیاد، مایۀ خستگی تن است.

13 حال که همه چیز را شنیدیم، ختم کلام این است: از خدا بترس و فرامین او را نگاه دار، چراکه انسان بودن به‌تمامی همین است.

14 زیرا خدا هر عمل و هر امرِ مخفی را، چه نیک و چه بد، به محاکمه خواهد آورد.

Categories
غزل غزل‌ها

غزل غزل‌ها ‮معرفی کتاب غزل غزلهای سلیمان‬

معرفی کتاب غزل غزلهای سلیمان

کتاب ’غزل غزلهای سلیمان‘ سروده‌ای است عاشقانه. معنی عنوان کتاب، ’زیباترین غزل (سرودۀ عاشقانۀ) سلیمان‘ است. در خصوص تفسیر این سروده، مباحثات بسیار در طی قرون وجود داشته است. پیروان تفسیر تمثیلی، هیچ بنیان تاریخی یا واقعی برای این سروده قائل نیستند و آن را صرفاً بازنمودی از محبت خدا به اسرائیل و/یا محبت مسیح به کلیسا می‌دانند. پیروان تفسیر نمونه‌ای، گرچه واقعیت تاریخی این سروده را نفی نمی‌کنند، آن را تصویری از مسیح به عنوان داماد و کلیسا به عنوان عروس او نیز می‌شمارند. اما اگر در عین ارزشمند شمردن این برداشتها، کتاب را همان‌گونه که هست، یعنی سرودی عاشقانه نیز تلقی کنیم، در آن صورت، غزل غزلها بر حقیقت بسیار مهم دیگری نیز روشنایی می‌افکند. آن حقیقت این است که عشق و رابطۀ جنسیِ مشروع میان زن و مرد از دیدگاه خدا امری بسیار زیبا و شایان ستایش است، چرا که خودِ خدا در پیدایش ۲:۲۴ آن را مقرر فرموده، تقدیس کرد.

تقسیم‌بندی کلّی

۱- عنوان (۱:۱)

۲- سرودۀ اوّل (۱:۲ تا ۲:۷)

۳- سرودۀ دوّم (۲:۸ تا ۳:۵)

۴- سرودۀ سوّم (۳:۶ تا ۵:۱)

۵- سرودۀ چهارم (۵:۲ تا ۶:۳)

۶- سرودۀ پنجم (۶:۴ تا ۸:۱۴)

Categories
غزل غزل‌ها

غزل غزل‌ها 1

1 غزل غزلها که از آنِ سلیمان است.

2 مرا به بوسه‌های لبانت ببوس،

زیرا که عشق تو از شراب نیکوتر است!

3 رایحۀ عطرهایت چه دل‌انگیز است!

نامت همچون عطریست ریخته شده؛

شگفت نیست که دوشیزگان دلباختۀ تواند!

4 مرا از پی خود بِکِش؛ بیا تا بدویم!

پادشاه مرا به حجله‌های خویش درآورده است.

تو مایۀ شادی و سرور مایی،

و عشق تو را بیش از شراب می‌ستاییم!

چه بایسته که مِهر تو چنین بر دلهاست!

5 ای دوشیزگانِ اورشلیم،

من سیه‌چِرده، اما دوست‌داشتنی‌ام!

به سیاهیِ خیمه‌های قیدار،

و به زیباییِ پرده‌های سلیمان!

6 بر سیه‌چِردگی‌ام خیره منگرید،

زیرا که به آفتاب سوخته‌ام.

پسران مادرم بر من خشم گرفتند،

و مرا به نظارت بر تاکستانها گماشتند،

اما از نگهداری تاکستان خویش بازماندم!

7 ای محبوبِ جان من مرا بگوی،

که گلۀ خود را کجا می‌چَرانی؟

نیمروزان آنها را کجا می‌خوابانی؟

چرا باید چون زنی پوشیده‌روی

در کنار گله‌های رفیقانت باشم؟

8 ای دلرباترینِ زنان، اگر نمی‌دانی،

ردِ پای گله‌ها را بگیر

و بزغاله‌هایت را نزد خیمه‌های شبانان بِچَران.

9 ای نازنین من، تو در نظرم

به مادیانی در ارابۀ فرعون می‌مانی.

10 چه زیباست گونه‌هایت به جواهرها!

چه دلرباست گردنت به زیورها!

11 ما تو را حلقه‌های طلا خواهیم ساخت،

که به حبه‌های نقره آراسته باشد.

12 حینی که پادشاه بر سفرۀ خویش نشسته بود،

رایحۀ عطرِ من فضا را آکند.

13 دلدادۀ من مرا همچون بستۀ مُر است،

که تمامِ شب در میان سینه‌هایم می‌آرَمَد.

14 دلدادۀ من مرا همچون خوشۀ حناست

در تاکستانهای عِین‌جِدی!

15 تو چه زیبایی، ای نازنین من،

وه، که چه زیبایی!

چشمانت به کبوتران مانَد.

16 تو چه خوش‌سیمایی، ای دلدادۀ من،

و براستی دل‌انگیز!

سبزه‌های صحراست بسترمان،

17 سرو آزاد است تیرکهای سرای‌مان،

صنوبر است سقفِ آن!

Categories
غزل غزل‌ها

غزل غزل‌ها 2

1 من نرگسِ شارونم،

من سوسن وادیهایم.

2 همچون سوسنی در میان خارها،

همچنان است دلدار من در میان دختران!

3 همچون درخت سیبی در میان درختان جنگل،

همچنان است دلدادۀ من در میان مردان جوان!

از نشستن در سایه‌اش لذت می‌برم،

و میوه‌اش به کامم شیرین است.

4 او مرا به میخانه درآورده،

و عشق است پرچمِ او بر فرازم.

5 مرا به گِرده‌های کشمش نیرو بخشید،

و به سیبها تازه سازید،

زیرا که من بیمارِ عشقم!

6 دست چپش زیر سَرِ من است،

و به دست راستش در آغوشم کشیده.

7 ای دختران اورشلیم،

شما را به غزالها و آهوانِ صحرا قسم،

که عشق را تا سیر نگشته،

زحمت مرسانید و بازمدارید!

8 آوازِ دلداده‌ام را می‌شنوم!

هان، او می‌آید،

جَستان بر فراز کوه‌ها،

و خیزان بر فراز تپه‌ها.

9 دلدادۀ من همچون غزال است و مانند بچه‌آهو.

هان، او در پسِ دیوار ما ایستاده است!

از پنجره‌ها می‌نگرد،

از میان شبکه‌ها نگاه می‌کند!

10 دلدادۀ من ندا در داده، مرا گوید:

«ای نازنینم، ای دلربای من،

برخیز و با من بیا!

11 زیرا هان زمستان درگذشته

و موسِم باران به سر آمده و رخت بربسته است!

12 زمین گلشن گشته،

زمان نغمه‌سراییفرا رسیده،

و آواز فاخته در ولایت ما شنیده می‌شود!

13 درخت انجیر نخستین میوه‌های خود را آورده،

و موها شکوفه کرده، عطرافشان شده است!

ای نازنینم، ای دلربای من،

برخیز و با من بیا!»

14 ای کبوتر من،

که در شکافهای صخره و جایهای مخفی تخته‌سنگ‌هایی،

چهرۀ خود را بر من بنما،

و آوازت را به من بشنوان،

زیرا که آوازت شیرین است،

و چهره‌ات دلربا!

15 شغالان را برای ما بگیرید،

شغالان کوچک را که تاکستانها را خراب می‌کنند،

تاکستانهای ما را که شکوفه آورده است!

16 دلداده‌ام از آنِ من است و من از آنِ اویم؛

او در میان سوسن‌ها می‌چرَد.

17 ای دلدادۀ من،

پیش از آنکه نسیمِ روز وزیدن گیرد،

و سایه‌ها دامن بَرکِشند،

بازگرد و همچون غزال و بچه‌آهو

بر کوه‌های پُرصخرهباش.

Categories
غزل غزل‌ها

غزل غزل‌ها 3

1 شبانگاهان بر بستر خویش،

او را که جانم دوست می‌دارد جُستم؛

او را جُستم، و نیافتم!

2 گفتم، «حال برخاسته،

شهر را سراسر خواهم پیمود،

و در هر کوی و برزن

او را که جانم دوست می‌دارد، خواهم جُست!»

پس او را جُستم،

اما نیافتم!

3 قراولانِ شبگرد مرا یافتند؛

بدیشان گفتم‌: «آیا محبوبِ جان مرا دیده‌اید؟»

4 هنوز از ایشان چندان نگذشته بودم

که محبوب جان خویش را یافتم!

او را محکم گرفتم و رها نکردم،

تا اینکه به خانۀ مادرم درآوردم،

به حجرۀ او که به من آبستن شد.

5 ای دختران اورشلیم،

شما را به غزالها و آهوانِ صحرا قسم،

که عشق را تا سیر نگشته،

زحمت مرسانید و بازمدارید!

6 این کیست که همچون ستونی از دود

از بیابان برمی‌آید؟

که به مُر و کُندُر معطّر است،

و به عطریاتِ بازرگانان، عطرآگین؟

7 هان این تختِ روانِ سلیمان است،

که شصت تن از جنگاورانِ اسرائیل پیرامون آنند.

8 آنان جملگی به شمشیر مسلح‌اند و رزم‌آزموده،

هر یک شمشیر بر میان، مهیای خطرات شب.

9 سلیمانِ پادشاه، تختِ روانی از سرو لبنان برای خویشتن ساخت.

10 تیرکهایش از نقره بود،

کفِ آن از طلا،

و کرسی‌اش از ارغوان!

اندرونِ آن را دختران اورشلیم،

با عشق دوخته بودند!

11 ای دختران صَهیون،

بُرون آیید و بنگرید!

سلیمان پادشاه را ببینید،

با تاجی که مادرش بر سرش نهاد،

در روز عروسی، در روز شادیِ دلش!

Categories
غزل غزل‌ها

غزل غزل‌ها 4

1 تو چه زیبایی، ای نازنین من،

وَه که چه زیبایی!

چشمان تو از پسِ روی‌بَندت

به کبوتران مانَد.

گیسوانت همچون گلۀ بزهاست

که از دامنه‌های جِلعادفرود آیند.

2 دندانهایت به گله‌ای پشم‌بریده مانَد،

که تازه از شستشو برآمده باشند؛

هر یک از آنها جفت خویش را دارند،

و از ایشان یکی هم تنها نیست.

3 لبانت غنچه‌ای است باریک و سرخ،

و دهانت چه زیباست!

شقیقه‌هایت از پسِ روی‌بَندِ تو،

همچون پار‌ۀ انار است.

4 گردنت برج داوود را مانَد،

که به جهت اسلحه‌خانه بنا شده است.

بر آن هزار سپر آویخته است،

که جملگی چون سپرهای جنگاوران است.

5 سینه‌هایت همچون دو بچه‌آهوست،

همچون بره‌های توأمان غزال،

به چَرا در میان سوسن‌زاران.

6 پیش از آنکه سپیده بَردمد،

و سایه‌ها دامن بَرکِشند،

من به کوهِ مُر خواهم رفت

و به تپۀ کُندُر.

7 ای نازنین من، تو به‌تمامی زیبایی؛

در تو هیچ عیبی نیست.

8 با من از لبنان بیا، ای عروسم؛

با من از لبنان بیا!

از قُلۀ اَمانَه و از بلندای سِنیر و حِرمون،

از کُنام شیران و کوه‌های پلنگان

به زیر بیا!

9 ای خواهرم و ای عروسم،

تو دل مرا ربوده‌ای؛

تو به نگاهی دل مرا ربوده‌ای،

به گوهری از گردنبندت!

10 ای خواهرم و ای عروسم،

عشقت چه دلنشین است!

عشق تو از شراب بسی نیکوتر است،

و رایحه‌ات از جمیع عطرها خوش‌تر!

11 ای عروس من، از لبانت عسل می‌چکد؛

زیر زبانت، شیر و شهد است،

و رایحۀ خوش جامه‌ات، همچون عطرِ لبنان!

12 خواهر و عروس من،

باغی است دربسته،

چشمه‌ای است قفل‌شده،

و سرچشمه‌ای است مَمهور!

13 نهالهایش بوستان اَنار است،

پر از میوه‌های گوارا،

و حَنا و سُنبل؛

14 پر از سُنبل و زعفران،

نی و دارچین و انواع کُندُر،

و مُر و عود و دل‌انگیزترین عطریات!

15 تو چشمۀ باغهایی،

برکۀ آب جاری،

و نهرهای سرازیر از لبنان!

16 ای باد شمال، برخیز!

ای باد جنوب، بیا!

بر باغ من بِوَز،

تا عطرهایش بپراکند.

باشد که دلداده‌ام به باغ خویش درآید،

و از میوه‌های گوارایش کام یابَد.

Categories
غزل غزل‌ها

غزل غزل‌ها 5

1 من به باغ خویش درآمده‌ام،

ای خواهرم و ای عروسم!

مُر خود را گرد آورده‌ام،

با عطر خویش؛

شانۀ عسل خود را خورده‌ام،

با عسل خویش؛

شرابِ خود را نوشیده‌ام،

با شیر خویش.

بخورید و بیاشامید، ای دوستان!

سرمستِ عشق گردید، ای دلدادگان!

2 من خوابیده بودم، اما دلم بیدار بود.

هان دلداده‌ام بر در زد و گفت:

«در بر من بگشا، ای خواهرم، ای نازنینم!

ای کبوتر من، ای گُلِ بی‌خارم!

زیرا سَرم از شبنم خیس است

و موهایَم از قطرات شب، مرطوب!»

3 جامه از تن برکنده‌ام،

آیا باز بر تن کنم؟

پاهای خویش شسته‌ام،

آیا باز چرکین کنم؟

4 دلدادۀ من دست خویش از روزنه به درون آورد،

و تمامی وجودم از برایش به حرکت آمد.

5 برخاستم تا در بر دلداده‌ام بگشایم؛

از دستم مُر بر دستگیرۀ در چِکید،

و از انگشتانم مُرِ مایع.

6 پس در به روی دلدادۀ خویش گشودم،

اما دلداده‌ام برگشته و رفته بود!

چون او سخن می‌گفت،

جان از من به در شده بود!

پس او را جُستم، اما نیافتم!

او را خواندم، اما پاسخی نگفت!

7 قراولانِ شبگرد مرا یافتند؛

آنان مرا زدند و مجروح ساختند؛

دیدبانانِ حصارها روی‌بَند از من برگرفتند!

8 ای دختران اورشلیم،

شما را قسم می‌دهم:

اگر دلدادۀ مرا یافتید،

او را بگویید

که من بیمار عشقم!

9 ای دلرباترینِ زنان،

دلدادۀ تو را بر دلدادگان دیگر چه برتری است؟

دلدادۀ تو را بر دلدادگان دیگر چه فضیلت است،

که اینچنین ما را قسم می‌دهی؟

10 دلدادۀ من سرخ‌فام است و درخشان،

و برجسته در میان دهها هزار!

11 سرش از طلای ناب،

زُلفانش تابدار،

به سیاهی کلاغ!

12 چشمانش کبوتران را مانَد

نزد نهرهای آب؛

تن به شیر شسته،

برنشانده همچون نگین‌.

13 گونه‌هایش همچون باغچه‌ای است

خوشبو و مُشک‌فِشان؛

لبانش همچو سوسن‌ها،

مُر از آنها چِکان!

14 دستانش ساقه‌های زرّین،

مُزیَّن به یَشم!

تَنَش عاجِ صیقلی،

آراسته به یاقوتِ کبود!

15 ساق‌هایش ستونهای مرمرین،

بنا شده بر پایه‌های طلای ناب!

سیمایش همچون لبنان،

بی‌همتا چون سروِ آزاد.

16 دهانش بس شیرین،

و او به‌تمامی دل‌انگیز!

این است دلدادۀ من، ای دختران اورشلیم،

این است یارِ من!

Categories
غزل غزل‌ها

غزل غزل‌ها 6

1 ای دلرباترینِ زنان،

دلدادۀ تو کجا رفته است؟

دلدادۀ تو به کدامین راه روی کرده،

تا او را با تو بجوییم؟

2 دلدادۀ من به باغ خویش رفته است،

نزد باغچه‌های مُشک‌فِشان،

تا در آنجا بِچَرَد،

و سوسن‌ها برچیند.

3 من از آنِ دلداده‌ام هستم

و دلداده‌ام از آنِ من است.

او در میان سوسن‌ها می‌چَرَد.

4 ای نازنین من، تو چون تِرصَهزیبایی،

چون اورشلیمْ دلربا،

و چون لشکریانِ بیرق‌دار، پرشکوه!

5 چشمانت را از من بگردان،

زیرا مرا افسون می‌کنند.

گیسوانت همچون گلۀ بزهاست،

که از دامنه‌های جِلعاد فرود آیند.

6 دندانهایت به گله‌ای مانَد

که تازه از شستشو برآمده باشند؛

هر یک با خود توأمی دارد،

و از ایشان یکی هم کم نیست.

7 شقیقه‌هایت از پسِ روی‌بَندِ تو،

همچون پار‌ۀ انار است.

8 شصت ملکه توانَد بود،

و هشتاد مُتَعِه،

و دوشیزگانِ بی‌شمار،

9 اما کبوتر من،

گُل بی‌خارِ من،

یگانه است!

یگانه دُختِ مادر خویش،

و عزیزترینِ آن که او را بزاد.

دوشیزگان او را بدیدند،

و خجسته‌اش خواندند؛

ملکه‌ها و مُتَعِه‌ها نیز،

و جملگی ستایشش کردند!

10 «این کیست که چونان شَفَق رُخ می‌نماید،

به زیبایی ماه،

به درخشندگی خورشید،

و به شکوهمندی لشکریانِ بیرق‌دار؟»

11 به بوستان درختان گردو فرود شدم،

تا شکوفه‌های وادی را بنگرم؛

تا ببینم آیا موها جوانه زده‌اند،

یا که انارها به گُل نشسته‌اند؟

12 و پیش از آنکه دریابم،

اشتیاقم مرا مانند ارابه‌های عَمیناداب ساخت!

13 باز آی، ای دختر شولَمّی، باز آی!

باز آی تا بر تو بنگریم، باز آی!

چرا می‌خواهید بر دختر شولَمّی بنگرید،

چنانکه گویی به رقصِ میان دو لشکر؟

Categories
غزل غزل‌ها

غزل غزل‌ها 7

1 چه زیباست پاهای تو در صَندَلها،

ای دختر نجیب‌زاده!

انحنای رانهایت مانند گوهرهاست،

کارِ دستان هنرمند!

2 نافِ تو همچون پیاله‌ای گِرد است،

که هرگز از شرابِ آمیخته خالی نیست!

شکمت همچون پشتۀ گندم است،

که سوسن‌ها احاطه‌اش کرده باشند.

3 سینه‌هایت همچون دو بچه‌آهوست،

مانند بره‌های توأمان غزال.

4 گردنت همچون بُرجِ عاج است،

و چشمانت برکه‌های حِشبون،

بر کنار دروازۀ بَیت‌رَبّیم.

بینی‌ات چون برج لبنان است،

که روی به سوی دمشق دارد.

5 سرت بر تو همچون کوهِ کَرمِل است،

و گیسوانت مانند ارغوان،

که پادشاه به حلقه‌های آن گرفتار آمده است!

6 وه که چه زیبا و چه دلپسندی،

ای عشق،

با همۀ لذتهایت!

7 قامت تو همچون نخل است،

و سینه‌هایت مانند خوشه‌های خرما!

8 گفتم به درخت نخل برآیم،

و خوشه‌هایش برگیرم؛

سینه‌هایت چونان خوشه‌های تاکْ باد،

رایحۀ نَفَسَت، همچون سیبها،

9 و دهانت همچون بهترینْ باده‌ها!

به نرمی از گلوی دلداده‌ام پایین می‌رود،

و به ملایمت بر لب و دندانها جاری می‌شود.

10 من از آنِ دلداده‌ام هستم،

و اشتیاق او بر من است.

11 بیا ای دلدادۀ من،

بیا تا به صحرا بیرون رویم،

و شب را در دهات به روز آوریم.

12 بیا تا سحرگاهان به تاکستان رویم،

تا ببینیم آیا موها جوانه زده‌اند،

یا شکوفه‌های انگور باز شده‌اند،

یا انارها به گُل نشسته‌اند.

آنجا عشق خود را نثارت خواهم کرد.

13 مهرْگیاهْ عطرافشان است،

و نزد درهای ما هر گونه طعامِ نیکوست،

تازه و کهنه،

که من آنها را از بهر تو،

ای دلداده‌ام، ذخیره کرده‌ام!