Categories
پیدایش

پیدایش 30

1 و اما راحیل چون دید که برای یعقوب فرزندی نیاورد، بر خواهرش حسد برد. پس به یعقوب گفت: «به من فرزندان بده، وگرنه خواهم مرد!»

2 خشم یعقوب بر راحیل افروخته شد و گفت: «مگر من در جای خدا هستم، که تو را از بارِ رَحِم بازداشته است؟»

3 آنگاه راحیل گفت: «اینک کنیز من بِلهَه! به او در‌آی تا بر زانوان من بزاید و به واسطۀ او من نیز صاحب فرزندان گردم.»

4 پس کنیز خود بِلهَه را به یعقوب به زنی داد و یعقوب به او درآمد.

5 و بِلهَه باردار گردید و پسری برای یعقوب بزاد.

6 آنگاه راحیل گفت: «خدا مرا دادرسی کرده است؛ او صدایم را شنیده و پسری به من بخشیده است.» از این رو آن پسر را داننامید.

7 بِلهَه کنیز راحیل بار دیگر باردار شد و دوّمین پسر را برای یعقوب بزاد.

8 آنگاه راحیل گفت: «به کُشتی‌های سختبا خواهرم کُشتی گرفتم و پیروز گشتم.» پس آن پسر را نَفتالینامید.

9 اما لیَه چون دید که از زادن بازایستاده است، کنیزش زِلفَه را برگرفته، او را به یعقوب به زنی داد.

10 زِلفَه کنیز لیَه پسری برای یعقوب بزاد.

11 آنگاه لیَه گفت: «چه اقبال خوشی!» پس آن پسر را جادنامید.

12 زِلفَه کنیز لیَه دوّمین پسر را برای یعقوب بزاد.

13 آنگاه لیَه گفت: «چه خوشبختم! زنان مرا خوشبخت خواهند خواند.» پس آن پسر را اَشیرنامید.

14 به هنگام درو گندم، رِئوبین رفت و مهرگیاه‌ها در صحرا یافت و آنها را نزد مادرش لیَه برد. راحیل به لیَه گفت: «تمنا دارم از مهرگیاه‌های پسرت به من بدهی.»

15 اما لیَه به راحیل گفت: «آیا کافی نیست که شوهرم را از من گرفتی؟ اکنون می‌خواهی مهرگیاه پسرم را نیز بگیری؟» راحیل گفت: «در برابر مهرگیاه پسرت، یعقوب امشب با تو همبستر شود.»

16 شامگاهان هنگامی که یعقوب از صحرا بازگشت، لیَه به استقبال او بیرون رفت و گفت: «به من در‌آی. زیرا تو را با مهرگیاه پسرم اجیر کرده‌ام.» پس آن شب یعقوب با وی همبستر شد.

17 خدا لیَه را اجابت کرد و او باردار شد و پسر پنجمی برای یعقوب بزاد.

18 آنگاه لیَه گفت: «خدا مرا مُزد داده است زیرا من کنیز خود را به شوهرم دادم.» پس آن پسر را یِساکارنامید.

19 لیَه باز باردار شد و ششمین پسر را برای یعقوب بزاد.

20 آنگاه لیَه گفت: «خدا موهبتی نیکو به من ارزانی داشته است. حال، شوهرم مرا حرمت خواهد نهاد، زیرا شش پسر برایش آوردم.» پس آن پسر را زِبولوننامید.

21 پس از آن، لیَه دختری بزاد و او را دینَه نامید.

22 سپس خدا راحیل را به یاد آورد و او را اجابت کرده، رَحِم او را گشود.

23 راحیل باردار شد و پسری بزاد و گفت: «خدا ننگ از من برگرفته است.»

24 و او را یوسفنامید و گفت: «باشد که خداوند پسری دیگر بر من بیفزاید.»

گله‌های یعقوب زیاد می‌شوند

25 چون راحیل یوسف را بزاد، یعقوب به لابان گفت: «مرا مرخص کن تا به مکان و سرزمین خود بازگردم.

26 زنان و فرزندانم را، که برای ایشان تو را خدمت کردم، به من بده تا بروم، زیرا خدمتی را که به تو کرده‌ام، می‌دانی.»

27 ولی لابان به او گفت: «کاش که نظر لطف بر من افکنی، زیرا با فال گرفتن دریافته‌ام که خداوند مرا به‌خاطر تو برکت داده است.»

28 و افزود: «مزد خود را تعیین کن که آن را به تو خواهم پرداخت.»

29 یعقوب به او گفت: «می‌دانی که چه‌سان تو را خدمت کرده‌ام و چگونه از دامهای تو مراقبت نموده‌ام.

30 زیرا پیش از آمدنم اندک مالی داشتی که بسیار افزون گشته است، و خداوند تو را به سبب قدم من برکت داده است. اما من کِی می‌توانم برای خانۀ خود نیز تدارک ببینم؟»

31 لابان پرسید: «به تو چه بدهم؟» یعقوب پاسخ داد: «لازم نیست چیزی به من بدهی. اما اگر این یک کار را برایم انجام دهی، باز از گله‌هایت شبانی و مراقبت خواهم کرد:

32 رخصتم ده امروز به میان تمامی گلۀ تو بروم و هر برۀ خالدار و اَبلَق و هر برۀ سیاه را از میان گوسفندان، و هر اَبلَق و خالدار را از میان بزها جدا کنم. آنها مزد من خواهد بود.

33 و در آینده، چون در مزدی که به من داده‌ای نظر کنی، درستکاری من بر من گواهی خواهد داد. هر بز که اَبلَق یا خالدار نباشد، و هر بره که سیاه نباشد، اگر نزد من یافت شود، دزدی به شمار آید.»

34 لابان گفت: «بسیار خوب. موافق سخن تو بشود.»

35 اما در همان روز لابان همۀ بزهای نرینۀ خط‌دار یا اَبلَق و همۀ بزهای مادینۀ خالدار یا اَبلَق، یعنی همۀ آنها را که سفیدی بر خود داشتند، و همۀ بره‌های سیاه را جدا کرد و به دست پسرانش سپرد.

36 آنگاه به مسافت سفر سه روزه از یعقوب فاصله گرفت، و یعقوب بقیۀ گلۀ لابان را شبانی می‌کرد.

37 اما یعقوب شاخه‌های تازه از درختان سپیدار و بادام و چنار برگرفت و پوستۀ آنها را چنان تراشید که سفیدی چوب به صورت نوارهای سفید بر آنها پدیدار گشت.

38 آنگاه شاخه‌های تراشیده را مقابل گله در همۀ آبشخورها و حوضها قرار داد، جایی که گله برای نوشیدن آب می‌آمدند. و چون به هنگام آمدن برای نوشیدن آب جفت‌گیری می‌کردند،

39 پس در برابر آن شاخه‌ها جفت‌گیری می‌کردند و در نتیجه، بره‌هایی که می‌زاییدند خط‌دار یا اَبلَق یا خالدار بود.

40 یعقوب آن بره‌ها را از گله جدا می‌کرد، ولی بقیه را به سوی حیوانات خط‌دار و سیاه که از آنِ لابان بودند، هدایت می‌کرد. بدین‌سان، او گله‌های خود را جدا کرد و آنها را با گله‌های لابان نگذاشت.

41 هرگاه مادینه‌های تنومندتر آماده جفت‌گیری بودند، یعقوب شاخه‌ها را در برابر چشمان گله، در آبشخورها قرار می‌داد، چنانکه آنها در میان شاخه‌ها جفت‌گیری می‌کردند،

42 ولی برای ضعیف‌ترها، شاخه‌ها را نمی‌گذاشت. پس ضعیف‌ها از آنِ لابان و تنومندها از آنِ یعقوب شدند.

43 بدین‌گونه آن مرد بسیار ترقی کرد و گله‌های بزرگ و کنیزان و غلامان و شتران و الاغان به دست آورد.

Categories
پیدایش

پیدایش 31

فرار یعقوب از نزد لابان

1 و اما یعقوب شنید که پسران لابان می‌گفتند: «یعقوب همۀ دارایی پدر ما را گرفته و از اموال پدرمان همۀ این توانگری را به هم رسانیده است.»

2 و یعقوب دریافت که لابان دیگر مانند گذشته به او نظر لطف ندارد.

3 آنگاه خداوند یعقوب را گفت: «به سرزمین پدرانت و نزد خویشانت بازگرد و من با تو خواهم بود.»

4 پس یعقوب فرستاده، راحیل و لیَه را به صحرا، به آنجا که گلۀ او بود، فرا خواند.

5 و به آنان گفت: «دریافته‌ام که پدرتان مانند گذشته به من نظر لطف ندارد. ولی خدای پدرم با من بوده است.

6 می‌دانید که با همۀ توانم پدرتان را خدمت کرده‌ام،

7 با این همه پدر شما مرا فریب داده و ده بار مزد مرا تبدیل کرده است. ولی خدا نگذاشت به من ضرری برساند.

8 اگر می‌گفت: ”خالدارها مزد تو باشند،“ آنگاه همۀ گله‌ها خالدار می‌زادند، و اگر می‌گفت: ”خط‌دارها مزد تو باشند،“ آنگاه همۀ گله‌ها خط‌دار می‌زادند.

9 این‌گونه، خدا از احشام پدرتان گرفته به من داده است.

10 «در فصل جفت‌گیریِ گله، یک بار در خوابی سر بلند کرده، دیدم که بزهای نری که با گله جفت می‌شدند، خط‌دار یا اَبلَق یا خالدار بودند.

11 آنگاه فرشتۀ خدا در خواب به من گفت: ”یعقوب،“ گفتم: ”لبیک!“

12 گفت: ”سر خود را بلند کن و ببین که همۀ بزهای نر که با گله جفت می‌شوند، خط‌دار یا اَبلَق یا خالدارند، زیرا من هرآنچه را که لابان با تو کرده است، دیده‌ام.

13 مَنَم خدای بِیت‌ئیل، آنجا که ستونی را مسح کردی و به من نذر نمودی. اکنون برخیز و از این سرزمین به در آی و به سرزمین خویشان خود بازگرد.“»

14 آنگاه راحیل و لیَه پاسخ داده، وی را گفتند: «آیا در خانۀ پدر ما بهره یا میراثی برای ما باقی است؟

15 مگر او با ما همچون غریبه رفتار نمی‌کند؟ نه تنها ما را فروخته، بلکه پول ما را نیز به تمامی خورده است.

16 بی‌گمان همۀ ثروتی که خدا از پدرمان گرفته، از آنِ ما و فرزندان ماست. پس اکنون آنچه را که خدا به تو گفته است، به جا آور.»

17 آنگاه یعقوب برخاسته، فرزندان و همسرانش را بر شتران سوار کرد،

18 و همۀ احشام و همۀ اموالی را که اندوخته بود، یعنی احشامی را که در فَدّان‌اَرام به دست آورده بود، به راه انداخت، تا نزد پدر خود اسحاق به سرزمین کنعان برود.

19 و اما لابان برای پشم‌چینی گوسفندانش رفته بود که راحیل بتهای خانگی پدرش را دزدید.

20 و یعقوب، لابانِ اَرامی را فریب داد زیرا او را آگاه نکرد که قصد گریختن دارد.

21 بدین‌سان، او با هرآنچه داشت گریخت و برخاسته، از رودخانهگذشت و رو به سوی کوهستان جِلعاد نهاد.

لابان در تعقیب یعقوب

22 روز سوّم، لابان را خبر دادند که یعقوب گریخته است.

23 لابان کسان خویش را با خود برگرفت و هفت روز یعقوب را تعقیب کرد و در کوهستان جِلعاد به او رسید.

24 اما شبانگاه خدا در خواب بر لابانِ اَرامی ظاهر شد و به او فرمود: «باحذر باش که یعقوب را نیک یا بد نگویی.»

25 یعقوب خیمۀ خویش را در کوهستان جِلعاد بر پا داشته بود که لابان به او رسید. لابان و کسانش نیز در آنجا خیمه زدند.

26 آنگاه لابان به یعقوب گفت: «این چیست که کردی؟ این که مرا فریفتی و دخترانم را همچون اسیران جنگی بردی.

27 چرا نهانی گریختی و مرا فریب دادی؟ چرا به من نگفتی، تا شما را با شادی و آواز و نوای دف و بربط مشایعت کنم؟

28 حتی نگذاشتی نوه‌ها و دخترانم را ببوسم. براستی که ابلهانه رفتار کردی.

29 در توان من هست که به تو ضرر برسانم؛ ولی دیشب خدای پدر شما به من گفت: ”با حذر باش که یعقوب را نیک یا بد نگویی.“

30 حال، از شوقی که به خانۀ پدرت داشتی، باید می‌رفتی، ولی چرا خدایان مرا دزدیدی؟»

31 یعقوب به لابان پاسخ داد: «از آن رو که ترسیدم، زیرا گفتم مبادا دخترانت را به‌زور از من بازگیری.

32 ولی خدایانت را نزد هر کس بیابی، زنده نماند! در حضور برادران ما، هرآنچه را که از اموال تو نزد من است نشان بده، و آن را بازگیر.» اما یعقوب نمی‌دانست که راحیل بتها را دزدیده است.

33 پس لابان به خیمۀ یعقوب و خیمۀ لیَه و خیمۀ دو کنیز درآمد، ولی آنها را نیافت. پس از آن که از خیمۀ لیَه بیرون آمد، به خیمۀ راحیل رفت.

34 اما راحیل بتهای خانگی را گرفته و آنها را در جهاز شترش نهاده و بر آنها نشسته بود. لابان همه جای خیمه را جستجو کرد، ولی چیزی نیافت.

35 راحیل به پدرش گفت: «سَرورم خشم مگیرد که در حضورت نتوانم برخاست؛ زیرا که عادت زنان بر من است.» پس لابان جستجو کرد، ولی بتها را نیافت.

36 آنگاه یعقوب خشمگین شد و مجادله‌کنان به لابان گفت: «جرم من چیست؟ چه گناهی کرده‌ام که مرا چنین سخت تعقیب می‌کنی؟

37 حال که همۀ اموال مرا تفتیش کردی، از اسباب خانۀ خود چه یافتی؟ آن را اینجا در برابر برادران من و برادران خود بگذار تا آنها میان ما دو نفر داوری کنند.

38 در این بیست سال که با تو بوده‌ام، میشها و بزهایت سقط نکرده‌اند و از قوچهای گله‌های تو نخورده‌ام.

39 دریده‌شده‌ای را نزد تو نیاوردم بلکه خود خسارت آن را می‌دادم، و آن را از دست من می‌طلبیدی، خواه در روز دزدیده شده باشند خواه در شب.

40 و چنین بودم که در روز، گرما رنجم می‌داد و در شب سرما، و خواب به چشمانم نمی‌آمد.

41 این بیست سال را در خانه‌ات بودم. چهارده سال برای دو دخترت و شش سال برای گله‌ات تو را خدمت کرده‌ام و مزد مرا ده بار تغییر دادی.

42 اگر خدای پدرم، خدای ابراهیم و هیبتِاسحاق حامی من نبود، اکنون نیز مرا دستِ خالی روانه می‌کردی. ولی خدا سختیها و محنت دستهایم را دید و دیشب تو را توبیخ کرد.»

43 لابان به یعقوب پاسخ داد: «این زنان، دختران من و این کودکان، فرزندان من و این گله‌ها، گله‌های منند. هرآنچه می‌بینی از آنِ من است. اما امروز با این دخترانم یا با فرزندانی که زاده‌اند، چه می‌توانم کرد؟

44 حال بیا تا من و تو با هم عهد ببندیم تا شاهدی میان ما باشد.»

45 پس یعقوب سنگی برگرفت و آن را همچون ستونی بر پا داشت،

46 و به کسانش گفت: «سنگها گرد آورید!» پس سنگها برگرفتند و از آنها توده‌ای ساختند و آنجا در کنار آن توده غذا خوردند.

47 لابان آن را یِجَرسَهَدوتَه، و یعقوب آن را جَلعیدنامید.

48 و لابان گفت: «امروز این توده میان من و تو شاهد باشد.» از همین رو آن را جَلعید نامید،

49 و مِصفَهنیز، زیرا گفت: «هنگامی که ما از چشم هم دور هستیم، خداوند میان تو و من دیدبانی کند.

50 اگر با دختران من بدرفتاری کنی یا به‌جز آنان زنان دیگر بگیری، با اینکه انسانی با ما نیست، بدان که خدا میان من و تو شاهد است.»

51 آنگاه لابان به یعقوب گفت: «این توده و این ستون را بنگر که آن را میان خود و تو بر پا داشتم.

52 این توده شاهد باشد و این ستون شاهد باشد تا من به قصد بد از این توده به سوی تو نگذرم و تو به قصد بد از این توده و ستون به سوی من نگذری.

53 خدای ابراهیم و خدای ناحور، خدای پدر ایشان، میان ما داوری کند.» پس یعقوب به هیبتِ پدرش اسحاق سوگند خورد،

54 و در آن کوهستان قربانی تقدیم کرد و برادرانش را به نان خوردن دعوت نمود. آنان غذا خوردند و شب را در کوهستان به سر بردند.

55 صبح زود، لابان برخاسته نوه‌ها و دخترانش را بوسید و آنان را برکت داد. آنگاه روانه شد و به مکان خویش بازگشت.

Categories
پیدایش

پیدایش 32

آماده شدن یعقوب برای دیدار عیسو

1 یعقوب راه خود را در پیش گرفت و فرشتگان خدا با او دیدار کردند.

2 چون یعقوب آنان را دید گفت: «این است اردوی خدا!» پس آنجا را مَحَنایِمنامید.

3 یعقوب جلوتر از خود، پیکهایی نزد برادرش عیسو به سرزمین سِعیر در منطقۀ اَدوم فرستاد،

4 و به آنان دستور داد که: «به سرورم عیسو چنین بگویید: بنده‌ات یعقوب می‌گوید: ”نزد لابان غربت گزیده و تا کنون درآنجا به سر برده‌ام.

5 گاوان و الاغان و گوسفندان و بزان، و غلامان و کنیزان دارم. فرستاده‌ام تا سرورم را آگاهی دهم، و نظر لطف تو را جلب کنم.“»

6 پیکها نزد یعقوب بازگشتند و گفتند: «نزد برادرت عیسو رفتیم؛ اینک او به استقبال تو می‌آید، و چهارصد مرد با او هستند.»

7 یعقوب بسیار هراسان و مضطرب شده، کسانی را که با وی بودند با گله‌ها و رمه‌ها و شتران به دو اردو تقسیم کرد.

8 زیرا گفت: «اگر عیسو به یک اردو برسد و بدان حمله آورد، اردوی دیگر می‌تواند بگریزد.»

9 آنگاه یعقوب گفت: «ای خدای پدرم ابراهیم و خدای پدرم اسحاق؛ ای خداوند که به من گفتی: ”به سرزمین خود و نزد خویشانت بازگرد که بر تو احسان خواهم کرد،“

10 من ارزش این همه محبت و وفا را که به بندۀ خود نشان داده‌ای، ندارم. زیرا تنها با همین چوب‌دستیِ خود از این اردن گذشتم، ولی اکنون صاحب دو اردو شده‌ام.

11 تمنا اینکه مرا از دست برادرم، از دست عیسو رهایی بخشی، زیرا من از او می‌ترسم؛ مبادا بیاید و به من حمله آورد، و به مادران و کودکان نیز.

12 ولی تو گفته‌ای: ”بی‌گمان بر تو احسان خواهم کرد و نسل تو را همچون شنِ دریا خواهم ساخت که آنها را از کثرت نتوان شمرد.“»

13 پس شب را در آنجا گذراند و از آنچه با خود داشت ارمغانی برای برادرش عیسو برگرفت:

14 دویست بز ماده و بیست بز نر و دویست میش و بیست قوچ و

15 سی شتر شیرده با بچه‌هایشان و چهل گاو ماده و ده گاو نر و بیست الاغ ماده و ده الاغ نر.

16 او اینها را دسته دسته به دست خادمان خویش سپرد و به آنان گفت: «جلوتر از من بروید و میان دسته‌ها فاصله بگذارید.»

17 و نخستین را دستور داده، گفت: «چون برادرم عیسو به تو برسد و بپرسد: ”از آنِ کیستی و به کجا می‌روی و اینها که پیش روی توست، از آنِ کیست؟“

18 بگو: ”اینها از آنِ بندۀ تو یعقوب است، و ارمغانی است که برای سرورم عیسو گسیل داشته است، و اینک خود او نیز در عقب ماست.“»

19 و به دوّمین و سوّمین و همۀ آنان که از پس آن دسته‌ها در حرکت بودند، دستور داده گفت: «چون به عیسو برسید، همین سخنان را به او بگویید.

20 و نیز بگویید: ”اینک بنده‌ات یعقوب نیز در عقب ماست.“» زیرا گفت: «با این ارمغانی که جلوتر از خود می‌فرستم او را نرم خواهم کرد؛ و پس از آن چون رویِ او را ببینم شاید مرا بپذیرد.»

21 پس ارمغان یعقوب جلوتر از او رفت، و او خود، شب را در اردوگاه سپری کرد.

مجاهدۀ یعقوب با خدا

22 همان شب یعقوب برخاست و دو همسر و دو کنیز و یازده پسرش را برگرفت و از معبر رود یَبّوق گذشت.

23 او آنان را برگرفت و با هرآنچه داشت از بستر رود عبور داد.

24 و یعقوب تنها ماند و مردی تا سپیده‌دم با او کشتی می‌گرفت.

25 چون آن مرد دید که بر یعقوب چیره نمی‌شود، بیخِ ران یعقوب را گرفت، چنانکه بیخ ران او به هنگام کُشتی با آن مرد از جای در رفت.

26 آنگاه آن مرد گفت: «بگذار بروم زیرا سپیده بر‌دمیده است.» اما یعقوب پاسخ داد: «تا مرا برکت ندهی نمی‌گذارم بروی.»

27 مرد از او پرسید: «نام تو چیست؟» پاسخ داد: «یعقوب.»

28 آنگاه آن مرد گفت: «از این پس نام تو نه یعقوب بلکه اسرائیلخواهد بود، زیرا با خدا و انسان مجاهده کردی و چیره شدی.»

29 آنگاه یعقوب گفت: «تمنا اینکه نامت را به من بگویی.» ولی آن مرد پاسخ داد: «چرا نام مرا می‌پرسی؟» و در آنجا او را برکت داد.

30 پس یعقوب آنجا را فِنیئیلنامید و گفت: «زیرا خدا را رو به رو دیدم و با این همه جانم رهایی یافت.»

31 و چون از فِنیئیلمی‌گذشت آفتاب بر او طلوع کرد و او بر ران خود می‌لنگید.

32 از این رو، تا به امروز بنی‌اسرائیل زردپی‌را که به بیخ ران وصل است نمی‌خورند، زیرا که او بیخ ران یعقوب را نزدیک همین زردپی گرفت.

Categories
پیدایش

پیدایش 33

دیدار یعقوب با عیسو

1 یعقوب سر بلند کرده، دید که اینک عیسو می‌آید و چهارصد مرد با اویند. پس فرزندانش را میان لیَه و راحیل و دو کنیز تقسیم کرد؛

2 کنیزان و فرزندانشان را در پیش، لیَه و فرزندانش را پشت سر آنان و راحیل و یوسف را در آخر قرار داد.

3 و خود پیش رفت و هفت بار روی بر زمین نهاد تا به برادر خویش رسید.

4 ولی عیسو دوان دوان به استقبال یعقوب شتافت و او را در آغوش گرفته بر گردنش آویخت و او را بوسید. و هر دو گریستند.

5 آنگاه عیسو سر بلند کرده، زنان و فرزندان را دید و پرسید: «این همراهان تو کیستند؟» یعقوب پاسخ داد: «اینان فرزندانی هستند که خدا به لطف خود به بنده‌ات بخشیده است.»

6 آنگاه کنیزان با فرزندانشان نزدیک آمدند و تعظیم کردند.

7 سپس لیَه و فرزندانش نیز نزدیک آمدند و تعظیم کردند. و در آخر، یوسف و راحیل نزدیک آمدند و تعظیم کردند.

8 سپس عیسو پرسید: «مقصود تو از تمامی این گروه که بدان برخوردم چیست؟» یعقوب پاسخ داد: «تا سرورم بر من نظر لطف افکنَد!»

9 اما عیسو گفت: «برادر، من خود بسیار دارم. دارایی خود را برای خودت نگاه دار.»

10 یعقوب گفت: «نه، تمنا می‌کنم! اگر بر من نظر لطف داری، هدیۀ مرا از دستم بپذیر. زیرا روی تو را دیدم، همچون دیدن روی خدا، از آن رو که مرا پذیرفتی.

11 تمنا می‌کنم برکت مرا که به حضورت تقدیم شده بپذیری، زیرا لطف خدا شامل حال من بوده و همه چیز دارم.» پس آنقدر پافشاری کرد که عیسو پذیرفت.

12 آنگاه عیسو گفت: «کوچ کرده برویم و من تو را همراهی خواهم کرد.»

13 اما یعقوب به او گفت: «سرورم می‌داند که کودکان کم‌قوّت‌اند و گوسفندان و گاوان شیرده نیز با من است. اگر آنها را حتی یک روز سخت برانند، همۀ گله از دست می‌روند.

14 پس سرورم پیش از بندۀ خود برود، تا من پا به پای احشامی که در جلو دارم و پا به پای کودکان آهسته بیایم تا در سِعیر نزد سرورم برسم.»

15 عیسو گفت: «پس بگذار برخی از مردانم را نزد تو بگذارم.» یعقوب گفت: «چه لزومی دارد؟ فقط سرورم بر من نظر لطف افکند.»

16 پس در همان روز عیسو برگشته، راه خود را به سوی سِعیر در پیش گرفت.

17 اما یعقوب به سُکّوت سفر کرد و در آنجا خانه‌ای برای خود ساخت و سایه‌بانها برای احشام خود به پا کرد. از این رو آنجا را سُکّوتنامیدند.

18 یعقوب در بازگشت از فَدّان‌اَرام، به سلامت به شهر شِکیم در سرزمین کنعان رسید و مقابل شهر اردو زد.

19 او قطعه زمینی را که در آن خیمه زده بود به صد پاره نقرهاز پسران حَمور، پدر شِکیم، خرید.

20 و مذبحی در آنجا بر پا کرد و آن را اِل اِلوهی اسرائیلنامید.

Categories
پیدایش

پیدایش 34

انتقام از مردمان شِکیم

1 و اما دینَه، دختر لیَه، که او برای یعقوب زاده بود، برای دیدن دختران آن سرزمین بیرون رفت.

2 چون شِکیم پسر حَمورِ حِوی، که حاکم آن سرزمین بود، دینَه را دید، او را به‌زور گرفت و با وی همبستر شده، او را خوار ساخت.

3 او به دینَه دختر یعقوب دل بست و عاشق آن دختر شد و به وی سخنان دل‌آویز گفت.

4 و شِکیم به پدر خویش حَمور گفت: «این دختر را برایم به زنی بگیر.»

5 و اما یعقوب شنید که او دخترش دینَه را بی‌عصمت کرده است. ولی پسرانش با احشام او در صحرا بودند؛ پس سکوت کرد تا ایشان بیایند.

6 و حَمور پدر شِکیم نزد یعقوب بیرون آمد تا با او سخن بگوید.

7 پسران یعقوب چون ماجرا را شنیدند بی‌درنگ از دشت بازگشتند. آنان سخت برآشفته و خشمگین بودند، زیرا شِکیم، با همبستر شدن با دختر یعقوب، کاری ننگین در اسرائیل کرده بود، عملی که ناکردنی بود.

8 ولی حَمور به آنان گفت: «پسرم شِکیم دلباختۀ دختر شماست. تمنا دارم او را به پسرم به زنی دهید.

9 با ما وصلت کنید؛ دختران خویش را به ما بدهید و دختران ما را برای خود بستانید.

10 با ما ساکن شوید و این سرزمین در اختیار شما خواهد بود. در آن ساکن شوید و داد وستد کنیدو املاک حاصل نمایید.»

11 شِکیم نیز به پدر و برادران دینَه گفت: «نظر لطف بر من افکنید و هرآنچه به من بگویید، خواهم داد.

12 هر اندازه شیربها و پیشکش که از من بخواهید، هر چه بگویید خواهم داد. فقط این دختر را به زنی به من بدهید.»

13 اما پسران یعقوب، به شِکیم و پدرش حَمور با مکر پاسخ دادند، زیرا خواهرشان دینَه را بی‌عصمت کرده بود.

14 پس به آنان گفتند: «این کار را نمی‌توانیم کرد که خواهرمان را به مردی بدهیم که ختنه نشده است. این برای ما ننگ است.

15 تنها به این شرط خواهیم پذیرفت که شما نیز همچون ما بشوید، و هر ذکوری در میان شما ختنه شود.

16 آنگاه دخترانمان را به شما خواهیم داد و دخترانتان را برای خود خواهیم ستاند؛ و با شما ساکن شده، با شما یک قوم خواهیم شد.

17 ولی اگر سخن ما را نپذیرید و ختنه نشوید، دخترمان را برگرفته، از اینجا خواهیم رفت.»

18 سخن ایشان، در نظر حَمور و در نظر پسرش شِکیم پسندیده آمد.

19 و آن جوان، که در خانۀ پدر از همه گرامی‌تر بود، در انجام این امر درنگ نکرد زیرا به دختر یعقوب دل باخته بود.

20 پس حَمور و پسرش شِکیم نزد دروازۀ شهرِ خود رفتند و به مردمان شهر گفتند:

21 «این مردمان با ما در صلح و صفایند. پس بگذاریم در این سرزمین ساکن شوند و در آن داد و ستد نمایند؛ زیرا در این سرزمین برای آنان نیز جای بسیار هست. می‌توانیم دختران آنها را به زنی بگیریم و آنها نیز دختران ما را بگیرند.

22 ولی تنها به این شرط حاضرند با ما ساکن شوند تا یک قوم باشیم که هر ذکوری از ما ختنه شود، چنانکه ایشان ختنه شده‌اند.

23 آیا احشام و اموال و همۀ چارپایانشان از آنِ ما نخواهد شد؟ پس بگذارید با آنان موافقت کنیم و با ما ساکن خواهند شد.»

24 پس همۀ کسانی که از دروازۀ شهر او بیرون آمده بودند، سخن حَمور و پسرش شِکیم را پذیرفتند و هر مردی در شهر ختنه شد.

25 روز سوّم، هنگامی که هنوز دردمند بودند، دو تن از پسران یعقوب یعنی شمعون و لاوی، برادران دینَه، شمشیرهای خود را برگرفتند و به‌دور از هر خطر به شهر حمله کردند و همۀ مردان شهر را کشتند.

26 آنها حَمور و پسرش شِکیم را به دَمِ شمشیر کشتند و دینَه را از خانۀ شِکیم برگرفتند و برفتند.

27 پسران یعقوب بر سر کشتگان ریختند و شهر را غارت کردند، زیرا خواهرشان دینَه را بی‌عصمت کرده بودند.

28 آنان گله‌ها و رمه‌ها و الاغان و هرآنچه را که در شهر و در مزرعه‌ها بود، گرفتند.

29 همۀ زنان و کودکان را به اسیری بردند و همۀ اموال و هر چه را که در خانه‌ها بود تاراج کردند.

30 آنگاه یعقوب به شمعون و لاوی گفت: «شما بر سر من بلا آوردید زیرا مرا در مشام ساکنان این سرزمین، یعنی کنعانیان و فِرِزّیان، بوی گند ساختید. شمارِ من اندک است و اگر آنان بر ضد من گرد آیند و بر من حمله آورند، من و اهل خانه‌ام نابود خواهیم شد.»

31 ولی آنان گفتند: «آیا او با خواهر ما همچون فاحشه رفتار کند؟»

Categories
پیدایش

پیدایش 35

بازگشت یعقوب به بِیت‌ئیل

1 و خدا به یعقوب گفت: «برخیز و به بِیت‌ئیل بر‌آی و در آنجا ساکن شو. در آنجا برای خدایی که چون از حضور برادرت عیسو می‌گریختی، بر تو ظاهر شد، مذبحی بساز.»

2 پس یعقوب به اهل خانۀ خویش و همۀ کسانی که با او بودند، گفت: «خدایان بیگانه‌ای را که در میان شماست، از خویشتن دور کنید و خود را طاهر سازید و جامه‌هایتان را عوض کنید.

3 آنگاه برخاسته به بِیت‌ئیل برویم، تا در آنجا برای خدایی که مرا در روز تنگی‌ام اجابت می‌کند و در راهی که رفته‌ام با من بوده است، مذبحی بسازم.»

4 پس آنان همۀ خدایان بیگانه را که در دستشان بود و نیز گوشواره‌هایی را که در گوش داشتند به یعقوب دادند و یعقوب آنها را زیر درخت بلوطی که در شِکیم بود، در خاک کرد.

5 و چون کوچ کردند ترس از جانب خدا بر شهرهای اطرافشان مستولی شد، چندان که پسران یعقوب را تعقیب نکردند.

6 یعقوب به لوز که همان بِیت‌ئیل باشد و در سرزمین کنعان واقع است رسید، او و همۀ کسانی که با او بودند.

7 در آنجا، مذبحی بنا کرد و آن مکان را ایل‌بِیت‌ئیلنامید، زیرا در آنجا بود که خدا خود را بر او آشکار ساخته بود، هنگامی که از حضور برادرش می‌گریخت.

8 و دِبورَه دایۀ رِبِکا مرد و او را زیر درخت بلوطی پایین بِیت‌ئیل دفن کردند. پس آن را ’اَلون باکوت‘نامیدند.

9 هنگامی که یعقوب از فَدّان‌اَرام آمد، خدا بار دیگر بر او ظاهر شد و او را برکت داد.

10 و خدا به او گفت: «نام تو یعقوباست، ولی از این پس دیگر نام تو یعقوب خوانده نخواهد شد، بلکه نامت اسرائیلخواهد بود.» پس او را اسرائیل نامید.

11 و خدا به او گفت: «من خدای قادر مطلق هستم؛ بارور و کثیر شو. از تو قومی و جماعتی از قومها پدیدار شوند و از صُلب تو پادشاهان به وجود آیند.

12 سرزمینی را که به ابراهیم و اسحاق دادم، به تو و پس از تو به نسل تو می‌بخشم.»

13 آنگاه خدا در جایی که با یعقوب سخن گفته بود، از نزد وی صعود کرد.

14 و یعقوب در آنجا که خدا با او سخن گفته بود ستونی بر پا داشت، ستونی که از سنگ بود. و هدیۀ ریختنی و روغن بر آن ریخت.

15 پس یعقوب جایی را که خدا با او سخن گفته بود بِیت‌ئیلنامید.

مرگ راحیل و اسحاق

16 آنگاه از بِیت‌ئیل کوچ کردند. و هنوز اندک فاصله‌ای با اِفراتَه داشتند که درد زایمان راحیل آغاز شد و زایمان بسیار سختی داشت.

17 و چون سختی زایمانش به اوج خود رسید، قابله به او گفت: «مترس، زیرا این نیز برایت پسر است.»

18 و راحیل که در حال مرگ بود، در حین جان دادن، پسر خود را بِن‌اونینامید. اما پدرش او را بِنیامیننام نهاد.

19 پس راحیل مرد و او را در راه اِفراتَه که همان بِیت‌لِحِم است، به خاک سپردند.

20 و یعقوب بر قبر او ستونی بر پا داشت که همان ستون قبر راحیل است که تا به امروز باقی است.

21 سپس اسرائیل کوچ کرد و خیمۀ خود را در آن سوی برج عیدِر بر پا داشت.

22 در حین سکونت اسرائیل در آن سرزمین، رِئوبین رفت و با بِلهَه، مُتَعِۀ پدرش، همبستر شد و اسرائیل از آن آگاه گشت.

پسران یعقوب دوازده بودند.

23 پسران لیَه: رِئوبین، نخست‌زادۀ یعقوب، و شمعون و لاوی و یهودا و یِساکار و زِبولون.

24 پسران راحیل: یوسف و بِنیامین.

25 پسران بِلهَه که ندیمۀ راحیل بود: دان و نَفتالی.

26 پسران زِلفَه که ندیمۀ لیَه بود: جاد و اَشیر. اینانند پسران یعقوب که در فَدّان‌اَرام برای وی زاده شدند.

27 یعقوب نزد پدرش اسحاق در مَمری آمد، به قَریه‌اَربَع که حِبرون باشد، همان جا که ابراهیم و اسحاق غربت گزیدند.

28 ایام عمر اسحاق صد و هشتاد سال بود.

29 آنگاه نَفَس آخرین را برآورد و بمرد، و پیر و سیر به قوم خویش پیوست. و پسرانش عیسو و یعقوب او را به خاک سپردند.

Categories
پیدایش

پیدایش 36

نسل عیسو

1 این است تاریخچۀ نسل عیسو که همان اَدوم باشد:

2 عیسو زنان خویش را از دختران کنعانیان گرفت: عادَه دختر ایلون حیتّی، و اُهولیبامَه دختر عَنَه، نوۀ صِبِعونِ حِوی،

3 و بَسِمَه دختر اسماعیل، خواهر نِبایوت.

4 عادَه اِلیفاز را برای عیسو بزاد و بَسِمَه رِعوئیل را،

5 و اُهولیبامَه یِعوش و یَعلام و قورَح را. اینانند پسران عیسو که برای وی در سرزمین کنعان زاده شدند.

6 عیسو زنان و پسران و دختران و همۀ اهل خانۀ خویش را با احشام و همۀ چارپایان و همۀ اموالی که در سرزمین کنعان فراهم آورده بود برگرفت و به سرزمینی دیگر دور از برادرش یعقوب رفت.

7 اموال آنان زیادتر از آن بود که با هم در یک جا ساکن شوند، زیرا زمین غربتِ ایشان کفاف گله‌هایشان را نمی‌داد.

8 پس عیسو که اَدوم باشد در کوهستان سِعیر سکونت گزید.

9 این است تاریخچۀ نسل عیسو، پدر اَدومیان، در کوهستان سِعیر:

10 این است نامهای پسران عیسو: اِلیفاز پسر عادَه همسر عیسو، و رِعوئیل پسر بَسِمَه همسر عیسو.

11 پسران اِلیفاز، تیمان و اومار و صِفوا و جَعتام و قِناز بودند.

12 اِلیفاز، پسر عیسو، مُتَعِه‌ای به نام تِمناع داشت که عَمالیق را برای اِلیفاز بزاد. اینانند نوه‌های عادَه، همسر عیسو.

13 پسران رِعوئیل، نَخَت و زِراح و شَمَّه و مِزَّه بودند. اینانند نوه‌های بَسِمَه، همسر عیسو.

14 اینانند پسران اُهولیبامَه، همسر عیسو، که دختر عَنَه و نوۀ صِبِعون بود: او یِعوش و یَعلام و قورَح را برای عیسو بزاد.

15 اینانند سران طایفه‌های بنی‌عیسو: اینانند پسران اِلیفاز نخست‌زادۀ عیسو که از سران طوایف بودند: تیمان و اومار و صِفوا و قِناز و

16 قورَح و جَعتام و عَمالیق. اینان سران طایفه‌های اِلیفاز در سرزمین اَدوم و نوه‌های عادَه بودند.

17 اینانند پسران رِعوئیل پسر عیسو که از سران طوایف بودند: نَخَت و زِراح و شَمَّه و مِزَّه. اینان سران طایفه‌های رِعوئیل در سرزمین اَدوم و نوه‌های بَسِمَه همسر عیسو بودند.

18 اینانند پسران اُهولیبامَه همسر عیسو که از سران طوایف بودند: یِعوش و یَعلام و قورَح. اینان سران طایفه‌های اُهولیبامَه، همسر عیسو بودند که دختر عَنَه بود.

19 اینان پسران عیسو بودند که اَدوم باشد، و اینان سران طوایف ایشان بودند.

سران طوایف حوری

20 اینانند پسران سِعیر حوری که در همان سرزمین می‌زیستند: لوطان و شوبال و صِبِعون و عَنَه،

21 دیشون و اِصِر و دیشان. اینانند نسل سِعیر، که از سران طوایف حوری در سرزمین اَدوم بودند:

22 پسران لوطان: حوری و هیمام. تِمناع خواهر لوطان بود.

23 پسران شوبال: عَلوان و مَنَحَت و عیبال و شِفو و اونام.

24 پسران صِبِعون: اَیَه و عَنَه. این همان عَنَه است که به هنگام چراندن الاغانِ پدرش صِبِعون، چشمه‌های آب گرم را در صحرا یافت.

25 فرزندان عَنَه: دیشون و اُهولیبامَه دختر عَنَه.

26 پسران دیشون: حِمدان و اِشبان و یِتران و کِران.

27 پسران اِصِر: بِلهان و زَعَوان و عَقان.

28 پسران دیشان: عوص و اَران.

29 اینان بودند سران طوایف حوری: لوطان و شوبال و صِبِعون و عَنَه

30 و دیشون و اِصِر و دیشان. اینان بودند سران طوایف حوری بر حسب سرطایفگی‌شان در سرزمین سِعیر.

پادشاهان اَدوم

31 و اینانند پادشاهانی که در سرزمین اَدوم سلطنت می‌کردند، پیش از آنکه پادشاهی بر بنی‌اسرائیل سلطنت کند:

32 بِلاع پسر بِعور در اَدوم سلطنت کرد. شهر او دینهابَه نام داشت.

33 پس از مرگ بِلاع، یوباب پسر زِراح از بُصرَه به جای او پادشاه شد.

34 پس از مرگ یوباب، حوشام از سرزمین تیمانیان به جای او پادشاه شد.

35 پس از مرگ حوشام، هَدَد پسر بِداد، که مِدیان را در دشت موآب شکست داد، به جای او پادشاه شد. شهر او عَویت نام داشت.

36 پس از مرگ هَدَد، سَملَه از مَسریقَه به جای او پادشاه شد.

37 پس از مرگ سَملَه، شائول از رِحوبوت، که بر کنار رودخانهواقع بود، به جای او پادشاه شد.

38 پس از مرگ شائول، بَعَل‌حانان پسر عَکبور به جای او پادشاه شد.

39 پس از مرگ بَعَل‌حانان پسر عَکبور، هَدَر به جای او پادشاه شد. شهر او فاعو نام داشت و همسرش مِهیطَبئیل دختر مَطرِد، و مَطرِد دختر می‌ذاهَب بود.

40 اینانند سران طایفه‌های عیسو بنا بر طایفه، مکان سکونت و نامهایشان: تِمناع و عَلوَه و یِتیت و

41 اُهولیبامَه و ایلَه و فینون و

42 قِناز و تیمان و مِبصار و

43 مَجدیئیل و عیرام. اینان سران طوایف اَدوم بودند بنا بر مکان سکونتشان در سرزمینی که تصرف کرده بودند. و این بود عیسو پدر اَدومیان.

Categories
پیدایش

پیدایش 37

رؤیاهای یوسف

1 یعقوب در سرزمین کنعان که سرزمین غربت پدرش بود، ساکن شد.

2 این است تاریخچۀ نسل یعقوب:

یوسف که هفده سال داشت، با برادرانش گله را شبانی می‌کرد. آن جوان با پسران بِلهَه و پسران زِلفَه، همسران پدرش، به سر می‌برد. او از کارهای بد ایشان پدر را آگاه می‌ساخت.

3 اسرائیل یوسف را بیش از همۀ پسران دیگرش دوست می‌داشت، زیرا پسر ایام پیری او بود؛ و برایش پیراهنی فاخرتهیه کرد.

4 اما چون برادران یوسف می‌دیدند پدرشان او را بیش از همۀ برادرانش دوست می‌دارد، از یوسف نفرت داشتند و نمی‌توانستند با او به سلامتی سخن گویند.

5 و اما یوسف خوابی دید و چون آن را برای برادرانش بازگفت، نفرت آنان از او فزونی گرفت.

6 او به برادرانش گفت: «به خوابی که دیده‌ام گوش فرا دهید:

7 اینک ما در مزرعه، بافه‌ها می‌بستیم که ناگاه بافۀ من بر پا شده، بایستاد و بافه‌های شما بر بافۀ من گرد آمده، در برابر آن تعظیم کردند.»

8 برادرانش گفتند: «آیا براستی بر ما پادشاهی خواهی کرد؟ و آیا حقیقتاً بر ما فرمان خواهی راند؟» پس به سبب خوابها و سخنانش، از او بیشتر نفرت داشتند.

9 آنگاه یوسف خوابی دیگر دید و آن را برای برادرانش بازگو کرده، گفت: «اینک خوابی دیگر دیده‌ام: هان خورشید و ماه و یازده ستاره در برابر من تعظیم می‌کردند.»

10 اما چون آن را برای پدر و برای برادران خود بازگفت، پدرش او را توبیخ کرد و گفت: «این چه خوابی است که دیده‌ای؟ آیا براستی مادرت و من و برادرانت آمده، در برابرت تعظیم خواهیم کرد؟»

11 و برادرانش بر او حسد ورزیدند ولی پدرش آن امر را به‌خاطر سپرد.

فروخته شدن یوسف به دست برادرانش

12 باری، برادران یوسف برای چوپانی گله‌های پدر، به شِکیم رفته بودند،

13 و اسرائیل به یوسف گفت: «چنانکه می‌دانی، برادرانت در شِکیم به چوپانی گله مشغولند. بیا، تا تو را نزد آنان بفرستم.» یوسف گفت: «لبیک.»

14 پس به وی گفت: «اکنون برو و از سلامتی برادرانت و سلامتی گله آگاه شو و برایم خبر بیاور.» آنگاه یوسف را از وادی حِبرون روانه کرد.

چون یوسف به شِکیم رسید،

15 مردی او را در صحرا سرگردان یافت و از او پرسید: «چه را می‌جویی؟»

16 پاسخ داد: «برادرانم را می‌جویم. تمنا دارم به من بگویی کجا چوپانی می‌کنند؟»

17 آن مرد پاسخ داد: «از اینجا کوچ کرده‌اند. زیرا شنیدم که می‌گفتند: ”به دوتان برویم.“» پس یوسف در پی برادران رفت و آنان را در دوتان یافت.

18 آنها او را از دور دیدند و پیش از آن که نزدیک ایشان بیاید، دسیسه کردند که او را بکشند.

19 و به یکدیگر گفتند: «اینک آن صاحبِ خوابها می‌آید!

20 اکنون بیایید او را بکشیم و در یکی از این گودالها بیفکنیم و بگوییم جانوری درّنده او را خورده است. آنگاه ببینیم خوابهایش چه می‌شود.»

21 اما چون رِئوبین این را شنید، او را از دست ایشان رهانید و گفت: «جانش را نگیریم.»

22 و رِئوبین بدیشان گفت: «خون مریزید. او را در این گودال که در صحرا است بیفکنید، ولی دست بر او دراز مکنید.» این را گفت تا یوسف را از دست آنان برهاند و نزد پدر بازگرداند.

23 پس چون یوسف نزد برادران رسید، پیراهن فاخر را که در بر داشت، از تن او به در آوردند

24 و او را گرفته، در گودال افکندند. گودال خالی و بی‌آب بود.

25 آنگاه به غذا خوردن نشستند، و چون سر برافراشتند کاروانی از اسماعیلیان را دیدند که از جِلعاد می‌آمد. آنها بر شترهای خود، بارِ صَمْغِ خوشبو و بَلَسان و مُرّ داشتند که به مصر می‌بردند.

26 یهودا به برادران گفت: «از کشتن برادرمان و کتمان خون او چه سود؟

27 بیایید تا او را به اسماعیلیان بفروشیم و دستمان را بر او دراز نکنیم؛ زیرا او برادر ما و گوشت تن ماست.» برادرانش پذیرفتند.

28 پس چون بازرگانان مِدیانی می‌گذشتند، برادران یوسف او را کشیده، از گودال بر‌آوردند و به بیست پاره نقره به اسماعیلیان فروختند؛ ایشان نیز او را به مصر بردند.

29 چون رِئوبین به گودال بازگشت و دید که یوسف در گودال نیست جامۀ خویش را چاک زد،

30 و نزد برادران بازگشت و گفت: «پسرک آنجا نیست! حالْ من کجا بروم؟»

31 پس پیراهن یوسف را گرفته، بز نری را سر بریدند و ردا را در خونش فرو بردند.

32 و پیراهن فاخر را فرستاده، به پدر رسانیدند و گفتند: «این را یافته‌ایم. تشخیص بده که آیا ردای پسرت است یا نه؟»

33 یعقوب پیراهن را شناخت و گفت: «ردای پسرم است! جانوری درّنده او را خورده است. به‌یقین، یوسف دریده شده است.»

34 آنگاه یعقوب جامه بر تن چاک زد و پلاس در بر کرد و روزهای بسیار برای پسرش سوگواری کرد.

35 پسران و دخترانش جملگی به تسلی او برخاستند، اما او تسلی نپذیرفت و گفت: «سوگوار نزد پسرم به گورفرو خواهم رفت.» و پدر یوسف بر او بگریست.

36 در این ضمن، مِدیانی‌ها یوسف را در مصر به فوتیفار، که یکی از صاحبمنصبان فرعون و امیرِ قراولان دربار بود، فروختند.

Categories
پیدایش

پیدایش 38

یهودا و تامار

1 در آن زمان، یهودا برادرانش را ترک گفت و رفته، نزد مردی عَدُلّامی که حیرَه نام داشت، میهمان شد.

2 آنجا دختر مردی کنعانی را که شوعَه نام داشت، دید و او را به همسری گرفت و به او درآمد.

3 آن زن باردار شد و پسری بزاد و او را عیر نامید.

4 و بار دیگر باردار شد و پسری بزاد و او را اونان نامید.

5 و باری دیگر پسری بزاد و او را شیلَه نام نهاد. هنگامی که او را بزاد، یهودا در کِزیب بود.

6 یهودا برای نخست‌زاده‌اش عیر، زنی گرفت تامار نام.

7 ولی عیر، نخست‌زادۀ یهودا، در نظر خداوند شریر بود، و خداوند او را بمیراند.

8 آنگاه یهودا به اونان گفت: «به همسر برادرت درآی و وظیفۀ برادرشوهری را برای او به جای آور و نسلی برای برادرت تولید کن.»

9 ولی اونان که می‌دانست آن نسل از آنِ او نخواهد بود، هرگاه به همسر برادرش درمی‌آمد، نطفۀ خود را بر زمین می‌ریخت تا نسلی به برادر خود ندهد.

10 این عمل او در نظر خداوند شریرانه بود، پس او را نیز بمیراند.

11 آنگاه یهودا به عروسش تامار گفت: «در خانۀ پدرت بیوه بمان تا پسرم شیلَه بزرگ شود.» زیرا گفت: «مبادا او نیز همچون برادرانش بمیرد.» پس تامار رفت و در خانۀ پدرش ماند.

12 پس از ایامی چند، همسر یهودا که دختر شوعَه بود، مُرد. چون یهودا از ماتم خویش تسلی یافت، همراه دوستش حیرَۀ عَدُلّامی، نزد پشم‌چینان گلۀ خود به تِمنَه رفت.

13 و به تامار خبر داده، گفتند: «پدر شوهرت برای پشم‌چینی گلۀ خویش به تِمنَه می‌رود.»

14 پس تامار جامۀ بیوگی از تن به در آورد و روبندی بر چهرۀ خود کشید و خود را پوشانید، و کنار دروازۀ عِنایِم، که سر راه تِمنَه است، نشست؛ زیرا دید که شیلَه بزرگ شده است، ولی او را به همسری وی درنیاوردند.

15 چون یهودا تامار را دید، او را روسپی پنداشت، زیرا روی خود را پوشانیده بود.

16 یهودا که نمی‌دانست وی عروس خود اوست، نزد او به کنار راه رفت و گفت: «بیا تا به تو درآیم.» تامار پرسید: «مرا چه خواهی داد تا به من درآیی؟»

17 یهودا گفت: «بزغاله‌ای از گله‌ام برایت خواهم فرستاد.» تامار پرسید: «آیا تا بفرستی، گرویی به من می‌دهی؟»

18 یهودا گفت: «چه چیزی به تو گرو بدهم؟» تامار پاسخ داد: «مُهرت و بند آن و عصایی را که در دست داری.» پس یهودا آنها را به تامار داد و به او درآمد و تامار از او باردار شد.

19 آنگاه تامار برخاسته، برفت و روبند خود را برداشت و جامۀ بیوگی به تن کرد.

20 یهودا بزغاله را به دست دوست عَدُلّامی‌اش فرستاد تا گرو را از دست آن زن بازپس گیرد، ولی او را نیافت.

21 پس، از مردمان آنجا پرسید: «آن روسپی بتکدهکه بر سر راه عِنایِم می‌نشست، کجاست؟» گفتند: «اینجا روسپی‌ای نبوده است.»

22 پس نزد یهودا بازگشت و گفت: «او را نیافتم. مردمان آنجا نیز گفتند: ”اینجا روسپی‌ای نبوده است.“»

23 آنگاه یهودا گفت: «بگذار آن چیزها را برای خود نگاه دارد، مبادا بی‌آبرو شویم. دیدی که من بزغاله را فرستادم، اما تو او را نیافتی.»

24 نزدیک سه ماه بعد به یهودا گفتند: «عروست تامار روسپی‌گری کرده و از روسپی‌گری باردار نیز شده است.» یهودا گفت: «او را بیرون آورید تا سوزانیده شود.»

25 چون تامار را می‌بردند، او پیغامی برای پدر شوهرش فرستاد و گفت: «من از صاحب این چیزها باردار شده‌ام. ببین آیا صاحب این مُهر و بندها و عصا را می‌شناسی؟»

26 یهودا آنها را شناخت و گفت: «حق با اوست، زیرا من او را به پسرم شیلَه ندادم.» و یهودا دیگر با تامار همبستر نشد.

27 و چون زمان زایمان تامار فرا رسید، اینک دوقلو در رَحِم داشت.

28 به هنگام زایمان، یکی از آنها دستش را بیرون آورد، پس قابله نخی سرخ رنگ گرفت و آن را به دست او بست و گفت: «این نخست بیرون آمد.»

29 اما چون آن پسر دست خود را بازکشید، برادرش بیرون آمد و قابله گفت: «چه شکافی برای خود باز کردی!» از این رو او را فِرِصنام نهادند.

30 آنگاه برادرش که نخی سرخ بر دست داشت، بیرون آمد و او را زِراحنامیدند.

Categories
پیدایش

پیدایش 39

یوسف و همسر فوتیفار

1 و اما یوسف را به مصر برده بودند. و مردی مصری، فوتیفار نام که یکی از صاحبمنصبان فرعون و امیرِ قراولانِ دربار بود، یوسف را از اسماعیلیانی که او را بدان‌جا برده بودند، خرید.

2 خداوند با یوسف بود، پس او مردی کامروا شد و در خانۀ سروَر مصری خود ماند.

3 و سرور یوسف دید که خداوند با یوسف است، و در هرآنچه می‌کند، خداوند او را کامیاب می‌گرداند.

4 پس لطف او شامل حال یوسف شد و یوسف او را خدمت می‌کرد. فوتیفار او را بر امور خانۀ خویش برگماشت و هر چه داشت به دست او سپرد.

5 از زمانی که فوتیفار یوسف را بر امور خانه و تمام اموال خویش برگماشت، خداوند خانۀ آن مصری را به سبب یوسف برکت داد. برکت خداوند بر همۀ اموال فوتیفار، چه در خانه و چه در مزرعه، بود.

6 پس او هر چه داشت به دست یوسف سپرد، و از هیچ چیز خبر نداشت جز نانی که می‌خورد.

و یوسف مردی خوش‌اندام و خوش‌سیما بود،

7 و پس از گذشت زمان، نظر همسر سرورش به او جلب شد و به وی گفت: «با من همبستر شو!»

8 اما یوسف امتناع ورزید و به همسر سرور خود گفت: «اینک سرورم از آنچه نزد من در خانه است خبر ندارد و هر چه دارد به دست من سپرده است.

9 هیچ‌کس در این خانه بزرگتر از من نیست؛ و سرورم چیزی از من دریغ نداشته، جز تو که همسر او هستی. پس چگونه مرتکب این شرارت بزرگ بشوم و به خدا گناه ورزم؟»

10 و با اینکه او هر روز با یوسف چنین سخن می‌گفت، به او گوش نمی‌گرفت تا با او بخوابد یا با او باشد.

11 اما روزی، چون یوسف به خانه درآمد تا به کار خویش بپردازد و از اهل خانه کسی آنجا در خانه نبود،

12 همسر فوتیفار جامۀ وی را گرفت و گفت: «با من همبستر شو!» ولی یوسف جامۀ خویش را در دست او واگذاشت و گریخت و بیرون رفت.

13 چون آن زن دید که یوسف جامۀ خود را در دست او واگذاشت و از خانه گریخت،

14 خدمتکاران را صدا زد و به آنان گفت: «بنگرید، این عبرانی را نزد ما آورده تا ریشخندمان کند! او نزد من آمد تا با من همبستر شود، اما من با صدای بلند فریاد زدم.

15 و چون شنید که صدایم را بلند کرده، فریاد می‌زنم، جامه‌اش را در دست من واگذاشت و گریخته، از خانه بیرون رفت.»

16 پس جامۀ یوسف را کنار خود نهاد تا سرور او به خانه آمد.

17 و همان حکایت را برای او بازگفت که: «آن غلام عبرانی که برایمان آوردی نزد من درآمد تا مرا ریشخند کند.

18 ولی چون به صدای بلند فریاد برآوردم، جامه‌اش را نزد من رها کرد و از خانه بیرون دوید.»

19 پس چون سرور یوسف سخنان همسر خود را شنید که می‌گفت: «غلام تو با من چنین رفتار کرد»، خشم او افروخته شد.

20 و سرور یوسف او را گرفت و به زندانی که زندانیان پادشاه در بند بودند، افکند. و او آنجا در زندان ماند.

21 اما خداوند با یوسف بود، و به وی محبت می‌کرد، و نظر لطف رئیس زندان را به او جلب نمود.

22 پس رئیس زندان یوسف را بر همۀ زندانیانی که در بند بودند گمارد، و هر کاری در آنجا به دست یوسف انجام می‌گرفت.

23 و رئیس زندان با آنچه به دست یوسف سپرده بود، کاری نداشت، زیرا خداوند با یوسف بود، و او را در هر چه می‌کرد، کامیاب می‌ساخت.