Categories
۱پادشاهان

۱پادشاهان 20

حملۀ بِن‌هَدَد به سامِرِه

1 و اما بِن‌هَدَد، پادشاه اَرام، تمامی لشکر خود را گرد آورد. سی و دو پادشاه با اسبان و ارابه‌ها همراهش بودند. او برآمده، سامِرِه را محاصره کرد و با آن جنگ نمود.

2 سپس فرستادگانی نزد اَخاب پادشاه اسرائیل به شهر گسیل داشت و به او گفت: «بِن‌هَدَد چنین می‌گوید:

3 ”نقره و طلای تو از آنِ من است و نیکوترین زنان و فرزندانت نیز از آن منَند.“»

4 پادشاه اسرائیل پاسخ داد: «ای سرورم پادشاه، هر چه تو بگویی. من و هرآنچه دارم از آن توییم.»

5 فرستادگان دیگر بار آمده، گفتند: «بِن‌هَدَد چنین می‌گوید: ”به‌درستی که من نزد تو فرستاده، گفتم که نقره و طلا و زنان و فرزندانت را به من دهی.

6 پس، فردا نزدیک همین وقت، خادمان خود را نزد تو می‌فرستم تا خانه‌های تو و خانه‌های خدمتگزارانت را جستجو کنند و بر هر چه دلپسند توست دست گذاشته، آن را با خود بیاورند.“»

7 آنگاه پادشاه اسرائیل همۀ مشایخ مملکت را فرا خواند و بدیشان گفت: «دریابید و ببینید که این مرد چگونه ستیزه می‌جوید! زیرا برای زنان و فرزندانم و نقره و طلایم فرستاد، و او را رد نکردم.»

8 تمامی مشایخ و همگی قوم پاسخ دادند: «گوش مگیر و قبول مکن.»

9 پس او به فرستادگان بِن‌هَدَد گفت: «سرورم پادشاه را بگویید: ”هرآنچه نخستین بار از خدمتگزارت طلب کردی انجام خواهم داد، اما این کار را نمی‌توانم کرد.“» فرستادگان آنجا را ترک کردند و پاسخ را به گوش بِن‌هَدَد رساندند.

10 آنگاه بِن‌هَدَد نزد اَخاب فرستاد و گفت: «خدایان مرا سخت مجازات کنند اگر خاک سامِرِه برای پر کردن مشت لشکریانم کفایت کند!»

11 پادشاه اسرائیل در جواب گفت: «به او بگویید: ”آن که جامۀ رزم بر تن کُند همچون کسی که آن را از تن به در کُند، لاف نزند.“»

12 چون بِن‌هَدَد در حالی که همراه با پادشاهان دیگر در خیمه‌ها میگساری میکرد این پیام را شنید، به مردانش گفت: «صف‌آرایی کنید.» پس در برابر شهر صف‌آرایی کردند.

پیروزی اَخاب

13 اینک نبی‌ای نزد اَخاب، پادشاه اسرائیل آمده، گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: آیا این جمعیت عظیم را می‌بینی؟ هان من امروز آن را به دست تو تسلیم خواهم کرد، و تو خواهی دانست که من یهوه هستم.»

14 اَخاب پرسید: «به واسطۀ کِه؟» نبی پاسخ داد: «خداوند می‌گوید: به واسطۀ خادمان فرماندارانِ ولایتها.» اَخاب پرسید: «چه کسی جنگ را آغاز کند؟» نبی پاسخ داد: «تو.»

15 پس اَخاب خادمان فرمانداران ولایتها را سان دید، و آنها بر روی هم دویست و سی و دو تن بودند. بعد از آنها، تمامی قوم یعنی همۀ بنی‌اسرائیل را سان دید، که هفت هزار تن بودند.

16 پس به وقت ظهر بیرون رفتند، آنگاه که بِن‌هَدَد و سی و دو پادشاهی که یاری‌اش می‌دادند در خیمه‌ها به میگساری مشغول بودند.

17 نخست خادمانِ فرماندارانِ ولایتها بیرون رفتند. بِن‌هَدَد کسان فرستاد که برایش خبر آورده، گفتند: «مردانی از سامِرِه بیرون می‌آیند.»

18 او گفت: «خواه برای صلح بیرون آمده باشند خواه برای جنگ، ایشان را زنده بگیرید.»

19 بدین‌سان، خادمانِ جوانِ فرماندارانِ ولایتها همراه با لشکری که از پی آنها می‌آمد، از شهر بیرون آمدند.

20 هر یک از ایشان حریف خود را کشتند. پس اَرامیان گریختند و اسرائیلیان ایشان را تعقیب کردند. اما بِن‌هَدَد پادشاه اَرام بر اسب نشسته، با سوارانی چند جان به در بُرد.

21 پادشاه اسرائیل بیرون رفته، بر سواران و ارابه‌ها حمله برد و اَرامیان را به کشتار عظیمی زد.

22 سپس آن نبی نزد پادشاه اسرائیل آمده، وی را گفت: «برو و خویشتن را قوی ساز و ببین و بدان که چه باید کرد، زیرا پادشاه اَرام در وقت تحویل سال بر تو حمله خواهد آورد.»

23 خادمان پادشاه اَرام وی را گفتند: «خدایان ایشان خدایان کوههایند و بدین سبب از ما نیرومندتر بودند. اما اگر در زمینِ هموار به جنگِ ایشان رویم، به‌یقین نیرومندتر از ایشان خواهیم بود.

24 پس تو چنین کن: تمامی پادشاهان را از مقامشان عَزل کن و به جای ایشان سرداران را برگمار.

25 نیز لشکری مانند آن که از دست دادی، اسب به جای اسب و ارابه به جای ارابه، گرد آور تا با ایشان در زمین هموار بجنگیم. آنگاه به‌یقین نیرومندتر از ایشان خواهیم بود.» پادشاه سخن ایشان را شنید و بدان‌سان عمل کرد.

26 در وقت تحویل سال، بِن‌هَدَد اَرامیان را سان دید و به اَفیق برآمد تا با اسرائیل بجنگد.

27 بنی‌اسرائیل را نیز سان دیده، توشه دادند، و ایشان به مقابله با آنان رفتند. بنی‌اسرائیل روبه‌روی اَرامیان همچون دو گلۀ کوچک بزغاله اردو زدند، حال آنکه اَرامیان دشت را پر کرده بودند.

28 آنگاه مرد خدایی نزدیک آمده، به پادشاه اسرائیل گفت: «خداوند چنین می‌گوید: ”از آنجا که اَرامیان می‌گویند، ’یهوه، خدای کوهها است و نه خدای وادیها،‘ پس من این جمعیت عظیم را به دست تو تسلیم خواهم کرد، و خواهی دانست که من یهوه هستم.“»

29 آنان هفت روز برابر یکدیگر اردو زدند و در روز هفتم، نبرد آغاز شد و بنی‌اسرائیل یکصد هزار پیادۀ اَرامیان را در یک روز از پا درآوردند.

30 مابقی به شهر اَفیق گریختند، اما دیوار شهر بر بیست و هفت هزار تن از باقیماندگان فرو ریخت.

بِن‌هَدَد نیز گریخت و در یکی از حجره‌های درونی در شهر پنهان شد.

31 خادمانش او را گفتند: «همانا شنیده‌ایم که پادشاهان خاندان اسرائیل، پادشاهانی رحیمند. پس بگذار پلاس بر کمر و ریسمانها بر گِردِ سر خود ببندیم و نزد پادشاه اسرائیل بیرون برویم، بلکه از جان تو درگذرد.»

32 پس پلاس بر کمر و ریسمان بر سر نزد پادشاه اسرائیل رفتند و گفتند: «خدمتگزارت بِن‌هَدَد می‌گوید: ”تمنا دارم از خون من درگذری.“» پادشاه پاسخ داد: «آیا او هنوز زنده است؟ او برادر من است.»

33 آن مردان این را به فال نیک گرفتند و این سخن را از دهان او قاپیده، گفتند: «آری، بِن‌هَدَد برادر تو!» آنگاه پادشاه گفت: «بروید و او را بیاورید.» چون بِن‌هَدَد نزد او بیرون آمد، اَخاب او را بر ارابۀ خود سوار کرد.

34 و بِن‌هَدَد اَخاب را گفت: «من شهرهایی را که پدرم از پدر تو گرفت، باز پس می‌دهم و تو می‌توانی در دمشق برای خود بازارها بسازی، همان‌گونه که پدرم در سامِرِه ساخت.» اَخاب گفت: «با این پیمان آزادت می‌کنم.» پس با وی پیمان بست و او را رها کرد.

توبیخ اَخاب

35 و مردی از پسران انبیابه فرمان خداوند دوست خود را گفت: «مرا به شمشیر بزن.» ولی آن مرد از زدن او ابا کرد.

36 پس آن نبی بدو گفت: «چون از فرمان خداوند سر پیچیدی، همانا هنگامی که از نزد من بروی، شیری تو را خواهد کشت.» پس چون از نزد وی رفت، شیری او را یافت و کشت.

37 آنگاه او مردی دیگر یافته، او را گفت: «مرا به شمشیر بزن.» پس آن مرد او را زد و زخمی ساخت.

38 پس نبی رفت و کنار راه به انتظار پادشاه ایستاد، و چشمانش را به دستار خود پوشانیده، سیمای خویش را مبدل ساخت.

39 چون پادشاه از آنجا می‌گذشت، نبی به او ندا در داد و گفت: «خدمتگزارت به میان جنگ رفته بود که همانا مردی به جانب من آمده، کسی را نزد من آورد و گفت: ”مراقب این مرد باش. اگر مفقود شود، جان تو به عوض جان او خواهد بود، و یا یک وزنهنقره خواهی پرداخت.“

40 اما چون خادمت اینجا و آنجا مشغول بود، آن مرد ناپدید شد.» پادشاه اسرائیل وی را گفت: «سزایت همان است. خودت چنین حکم دادی.»

41 آنگاه نبی به‌سرعت دستار از چشمان برگرفت و پادشاه اسرائیل او را شناخته، دانست که یکی از انبیاست.

42 او پادشاه را گفت: «خداوند چنین می‌گوید: ”چون تو گذاشتی مردی که من به هلاکت سپرده بودم از دست تو رها شود، جان تو به عوض جان او، و قوم تو به عوض قوم او خواهد بود.“»

43 پس پادشاه اسرائیل پریشانحال و ناراحت به کاخ خود در سامِرِه رفت.

Categories
۱پادشاهان

۱پادشاهان 21

تاکستان نابوت

1 و اما نابوتِ یِزرِعیلی در یِزرِعیل تاکستانی کنار کاخ اَخاب پادشاه سامِرِه داشت.

2 اَخاب نابوت را گفت: «تاکستانت را به من بده تا برایم باغ سبزیجات باشد، زیرا نزدیک کاخ من است. من به جای آن به تو تاکستانی نیکوتر خواهم داد، یا اگر بخواهی بهایش را به تو خواهم پرداخت.»

3 ولی نابوت گفت: «خداوند آن روز را نیاورد که من میراث پدرانم را به تو بدهم.»

4 پس اَخاب پریشانحال و ناراحت از سخن نابوتِ یِزرِعیلی به خانه رفت، زیرا او گفته بود: «میراث پدرانم را به تو نخواهم داد.» اَخاب بر بستر خود دراز کشیده، رویش را برگردانید و طعام نخورد.

5 زنش ایزابل نزد وی آمد و پرسید: «از چه سبب روحت چنان مکدّر است که طعام هم نمی‌خوری؟»

6 پاسخ داد: «از آن سبب که نابوتِ یِزرِعیلی را خطاب کرده، گفتم: ”تاکستانت را به من بفروش یا اگر بخواهی به جای آن تاکستانی دیگر به تو خواهم داد“، ولی او پاسخ داد: ”تاکستانم را به تو نمی‌دهم.“»

7 زنش ایزابل گفت: «مگر تو اکنون بر اسرائیل پادشاهی نمی‌کنی؟ برخیز و طعام بخور و دلت شاد باشد! من خود، تاکستان نابوتِ یِزرِعیلی را به تو خواهم داد.»

8 پس نامه‌‌هایی به نام اَخاب نوشت و مُهر او را بر آنها نهاد و برای مشایخ و نُجبایی که با نابوت در شهرش ساکن بودند، فرستاد.

9 در آن نامه‌ها نوشت: «به روزه اعلام کنید و نابوت را بر صدر مجلس بنشانید.

10 دو تن از اراذل را روبه‌روی او بنشانید و بخواهید که بر او شهادت داده، بگویند که: ”تو خدا و پادشاه را لعن کرده‌ای.“ آنگاه او را بیرون کشیده، سنگسار کنید تا بمیرد.»

11 پس مردانِ شهرِ او، یعنی مشایخ و نجبایی که در شهر نابوت می‌زیستند، مطابق پیغامی که ایزابل برای آنها فرستاده بود، و بر طبق آنچه در نامه‌های ارسالی نوشته شده بود، عمل کردند.

12 ایشان به روزه اعلام کرده، نابوت را در صدر مجلس نشاندند.

13 آنگاه دو تن از اراذل آمده، روبه‌روی او نشستند، و در حضور قوم بر ضد نابوت شهادت داده، گفتند که: «نابوت، خدا و پادشاه را لعن کرده است.» پس او را از شهر بیرون کشیدند و سنگسار کرده، کشتند.

14 سپس نزد ایزابل فرستاده، گفتند: «نابوت سنگسار شد و مرد.»

15 ایزابل با شنیدن خبر سنگسار شدن و مرگ نابوت، به اَخاب گفت: «برخیز و تاکستان نابوتِ یِزرِعیلی را که نمی‌خواست آن را به تو بفروشد تصرف کن، زیرا که نابوت زنده نیست، بلکه مرده است.»

16 چون اَخاب شنید که نابوت مرده است، برخاست تا به تاکستان نابوتِ یِزرِعیلی برود و آن را تصرف کند.

17 آنگاه کلام خداوند بر ایلیای تِشبی نازل شده، گفت:

18 «برخیز و برای ملاقات اَخاب پادشاه اسرائیل که در سامِرِه است، فرود شو. اینک او در تاکستان نابوت است که بدان‌جا رفته، تا آن را تصرف کند.

19 به او بگو: ”خداوند چنین می‌فرماید: ’آیا هم کُشتی و هم به تصرف درآوردی؟“‘ نیز بگو: ”خداوند چنین می‌فرماید: ’همان‌جا که سگان خون نابوت را لیسیدند، خون تو را نیز خواهند لیسید.“‘»

20 اَخاب ایلیا را گفت: «ای دشمن من، آیا مرا یافتی؟» ایلیا پاسخ داد: «آری، تو را یافتم، زیرا تو خود را فروخته‌ای تا آنچه را که در نظر خداوند بد است، به جا آوری.

21 اینک من بر تو بلا آورده، تو را به تمامی هلاک خواهم کرد، و از اَخاب هر مرد را، خواه برده و خواه آزاد، در اسرائیل نابود خواهم ساخت.

22 و خاندان تو را همچون خاندان یِرُبعام پسر نِباط و خاندان بَعَشا پسر اَخیّا خواهم ساخت، زیرا خشم مرا برانگیختی و اسرائیل را به گناه کشاندی.

23 دربارۀ ایزابل نیز خداوند چنین فرمود: ”سگان ایزابل را نزد حصاریِزرِعیل خواهند خورد.“

24 از بستگان اَخاب، هر که را در شهر بمیرد، سگان خواهند خورد و هر که را در صحرا بمیرد، پرندگان.‌»

25 براستی نیز کسی نبود که همچون اَخاب خود را فروخته باشد تا آنچه را که در نظر خداوند بد است، به جا آورَد؛ و زنش ایزابل او را اغوا می‌کرد.

26 اَخاب در رفتن از پی بتهای بی‌ارزش اعمال بسیار نفرت‌انگیز انجام می‌داد، چنانکه اَموریان انجام داده بودند و خداوند آنان را از پیش روی بنی‌اسرائیل بیرون رانده بود.

27 چون اَخاب این سخنان را شنید، جامه‌اش را چاک زد و پلاس در بر کرد و روزه گرفت. او در پلاس می‌خوابید، و ماتم‌زده راه می‌رفت.

28 آنگاه کلام خداوند بر ایلیای تِشبی نازل شده، گفت:

29 «آیا دیده‌ای که چگونه اَخاب در حضور من فروتن شده است؟ حال که او خود را در حضور من فروتن کرده است، این بلا را در ایام وی نازل نخواهم کرد، بلکه آن را در ایام پسرش بر خاندان او فرود خواهم آورد.»

Categories
۱پادشاهان

۱پادشاهان 22

نبوّت میکایا بر ضد اَخاب

1 تا سه سال میان اَرام و اسرائیل جنگی درنگرفت.

2 اما در سال سوّم، یَهوشافاط، پادشاه یهودا نزد پادشاه اسرائیل فرود آمد.

3 پادشاه اسرائیل به خدمتگزاران خود گفت: «آیا نمی‌دانید که راموت‌جِلعاد از آنِ ما است، و ما ساکت نشسته، در بازگرفتنش از دست پادشاه اَرام غفلت ورزیده‌ایم؟»

4 پس به یَهوشافاط گفت: «آیا با من برای جنگ به راموت‌جِلعاد خواهی آمد؟» یَهوشافاط پادشاه اسرائیل را پاسخ داد: «من چون تو، قوم من همچون قوم تو و سواران من همچون سواران تو هستند.»

5 یَهوشافاط به پادشاه اسرائیل گفت: «تمنا اینکه نخست برای دریافت کلام خداوند مسئلت کنی.»

6 پس پادشاه اسرائیل انبیا را گرد آورد، حدود چهارصد تن را، و از آنان پرسید: «‌آیا به جنگ با راموت‌جِلعاد بروم یا بازایستم؟» گفتند: «برآی، زیرا خداوند آن را به دست پادشاه تسلیم خواهد کرد.»

7 اما یَهوشافاط پرسید: «آیا در اینجا هیچ نبیِ دیگرِ خداوند نیست که بتوان از او مسئلت کرد؟»

8 پادشاه اسرائیل یَهوشافاط را گفت: «مردی دیگر هست، میکایا نام، پسر ایملَه، که به واسطۀ او می‌توان از خداوند مسئلت کرد. اما من از او بیزارم، زیرا همیشه دربارۀ من به بدی نبوّت می‌کند نه به نیکویی.» یَهوشافاط گفت: «پادشاه چنین نگوید.»

9 پس پادشاه اسرائیل یکی از خواجه‌سرایان خود را فرا خواند و گفت: «میکایا، پسر ایملَه را زود بدین‌جا آور.»

10 و حال پادشاه اسرائیل و یَهوشافاط پادشاه یهودا هر یک ردای شاهی بر تن، در خرمنگاه نزد دهنۀ دروازۀ سامِرِه بر تخت خود نشسته بودند، و جملۀ انبیا در حضورشان نبوّت می‌کردند.

11 و صِدِقیا پسر کِنعَنَه شاخهایی آهنین برای خود ساخته بود و می‌گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: ”با اینها اَرامیان را خواهی زد تا کاملاً نابود شوند.“»

12 دیگر انبیا نیز جملگی همین نبوّت را می‌کردند و می‌گفتند: «به راموت‌جِلعاد برآی و پیروز شو، زیرا خداوند آن را به دست پادشاه تسلیم خواهد کرد.»

13 پیکی که در پی میکایا رفته بود به او گفت: «اینک انبیا یکصدا دربارۀ پادشاه نیکو می‌گویند. پس تمنا اینکه سخن تو نیز همچون سخن ایشان باشد، و کلامی نیکو بگویی.»

14 اما میکایا گفت: «به حیات خداوند سوگند که هرآنچه خداوند مرا گوید، همان را خواهم گفت.»

15 پس چون نزد پادشاه آمد، پادشاه وی را گفت: «ای میکایا، آیا به جنگ با راموت‌جِلعاد برویم یا بازایستیم؟» به او پاسخ داد: «برآی و پیروز شو زیرا خداوند آن را به دست پادشاه تسلیم خواهد کرد!»

16 پادشاه وی را گفت: «چند بار تو را سوگند دهم که جز حقیقت چیزی به نام خداوند به من مگویی؟»

17 آنگاه میکایا گفت: «اسرائیل را جملگی همچون گوسفندانِ بی‌شبان بر کوهها پراکنده دیدم، و خداوند فرمود: ”اینها صاحبی ندارند، پس هر یک به‌سلامت به خانۀ خود بازگردد.“»

18 آنگاه پادشاه اسرائیل به یَهوشافاط گفت: «آیا تو را نگفتم که او دربارۀ من هرگز به نیکویی نبوّت نمی‌کند، بلکه به بدی؟»

19 میکایا ادامه داد: «پس کلام خداوند را بشنو: خداوند را دیدم که بر تخت خود نشسته بود و تمامی لشکر آسمان نزد او بر چپ و راستش ایستاده بودند.

20 و خداوند فرمود: ”کیست که اَخاب را اغوا نماید تا به راموت‌جِلعاد برآمده، بیفتد؟“ یکی چنین می‌گفت و دیگری چنان.

21 سپس روحی پیش آمد و در حضور خداوند ایستاده، گفت: ”من او را اغوا خواهم کرد.“

22 خداوند پرسید: ”به چه وسیله؟“ گفت: ”بیرون خواهم رفت و روحی دروغگو در دهان تمامی انبیایش خواهم بود.“ خداوند فرمود: ”او را اغوا خواهی کرد، و خواهی توانست. برو و چنین کن.“

23 پس هم‌اکنون خداوند روحی دروغگو در دهان همۀ این انبیایت نهاده، و بلا را بر تو اعلام کرده است.»

24 آنگاه صِدِقیا پسر کِنعَنَه نزدیک آمده، بر گونۀ میکایا سیلی زد و گفت: «چگونه است که روح خداوند از نزد من بر تو آمد تا با تو سخن گوید؟»

25 میکایا پاسخ داد: «اینک روزی که به حجره‌ای اندرونی درآیی تا خود را پنهان کنی، خواهی دید.»

26 آنگاه پادشاه اسرائیل گفت: «میکایا را بگیر و نزد آمون، حاکم شهر و یوآش، پسر پادشاه بازگردانده،

27 بدیشان بگو: ”پادشاه چنین می‌فرماید: ’این شخص را به زندان افکنید و جز اندکی نان و آب چیزی به او مدهید تا من به سلامت باز‌گردم.“‘»

28 میکایا گفت: «اگر به‌واقع به‌سلامت بازگردی، خداوند به واسطۀ من سخن نگفته است.» نیز افزود: «ای تمامی مردمان، بشنوید.»

کشته شدن اَخاب

29 پس پادشاه اسرائیل و یَهوشافاط، پادشاه یهودا، به راموت‌جِلعاد برآمدند.

30 پادشاه اسرائیل به یَهوشافاط گفت: «من با جامۀ مبدل به میدان جنگ می‌روم، اما تو جامۀ خود را بر تن داشته باش.» پس پادشاه اسرائیل جامۀ مبدل پوشید و به میدان جنگ رفت.

31 و اما پادشاه اَرام به سی و دو سردار ارابه‌هایش فرمان داده و گفته بود: «نَه با خُرد و نه با بزرگ، بلکه تنها با پادشاه اسرائیل بجنگید.»

32 چون سرداران ارابه‌ها یَهوشافاط را دیدند، گفتند: «به‌یقین این پادشاه اسرائیل است.» پس رفتند تا با وی بجنگند، و یَهوشافاط فریاد برآورد.

33 چون سرداران ارابه‌ها دیدند که او پادشاه اسرائیل نیست، از تعقیب او بازایستادند.

34 اما در این میان، کسی کمان خود را بی‌هدف برکشید و پادشاه اسرائیل را از میان درزی که در جامۀ رزمش بود، زد. پس پادشاه به ارابه‌ران خود گفت: «بازگرد و مرا از میدان جنگ بیرون ببر، زیرا زخمی شده‌ام.»

35 در آن روز، جنگ به‌شدّت ادامه یافت و پادشاه را در ارابه‌اش رو به سوی اَرامیان بر پا نگاه می‌داشتند، تا اینکه به وقت غروب بمرد. و خون زخمش بر کف ارابه ریخته بود.

36 هنگام غروب آفتاب، ندایی در تمامی لشکر بلند شد که: «هر کس به شهر خویش و هر کس به ولایت خود بازگردد!»

37 بدین‌سان، پادشاه بمرد و او را به سامِرِه بردند، و پادشاه را در سامِرِه به خاک سپردند.

38 ارابه را نزد برکۀ سامِرِه شستند و سگان خون اَخاب را لیسیدند و روسپیان خود را در آب آن شستند، درست همان‌گونه که کلام خداوند گفته بود.

39 و اما دیگر امور مربوط به اَخاب، و هرآنچه کرد، و خانه‌ای که از عاج ساخت و تمامی شهرهایی که بنا کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟

40 پس اَخاب نزد پدران خود آرَمید و پسرش اَخَزیا به جای او پادشاه شد.

یَهوشافاط پادشاه یهودا

41 یَهوشافاط، پسر آسا در چهارمین سالِ اَخاب، پادشاه اسرائیل، بر یهودا پادشاه شد.

42 او سی و پنج ساله بود که پادشاه شد، و بیست و پنج سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش عَزوبَه دختر شِلحی بود.

43 یَهوشافاط در تمامی راههای پدرش آسا گام برمی‌داشت و از آنها انحراف نمی‌ورزید و آنچه را که در نظر خداوند درست بود، به جا می‌آورد. با این حال، مکانهای بلند از میان برداشته نشد، و مردم همچنان در آنها قربانی تقدیم می‌کردند و بخور می‌سوزانیدند.

44 و یَهوشافاط با پادشاه اسرائیل صلح کرد.

45 و اما دیگر امور مربوط به یَهوشافاط، و عظمتی که به نمایش گذاشت، و جنگهایی که کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟

46 او زمین را از وجود بقیۀ روسپیان مرد بتکده‌ها که در ایام پدرش آسا باقی مانده بودند، پاک کرد.

47 از آنجا که در اَدوم پادشاهی نبود، نایب‌السلطنه‌ای در آنجا حکومت می‌کرد.

48 و یَهوشافاط کشتیهای تَرشیشیساخت تا برای آوردن طلا به اوفیر بروند، اما نرفتند زیرا کشتیها در عِصیون‌جِبِر در هم شکستند.

49 آنگاه، اَخَزیا پسر اَخاب به یَهوشافاط گفت: «بگذار خادمان من با خادمان تو در کشتیها بروند.» اما یَهوشافاط نپذیرفت.

50 و یَهوشافاط با پدران خود آرَمید و او را در شهر پدرش داوود، در کنار پدرانش به خاک سپردند. پس از او، پسرش یِهورام به جای او پادشاه شد.

اَخَزیا پادشاه اسرائیل

51 اَخَزیا پسر اَخاب در هفدهمین سال سلطنت یَهوشافاط پادشاه یهودا، در سامِرِه بر اسرائیل پادشاه شد و دو سال بر اسرائیل سلطنت کرد.

52 او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا می‌آورد و به راه پدرش و راه مادرش و راه یِرُبعام پسر نِباط که اسرائیل را به گناه کشانید، سلوک می‌کرد.

53 او بَعَل را عبادت و سَجده می‌کرد، و خشم یهوه خدای اسرائیل را برمی‌انگیخت، درست به همان‌سان که پدرش کرده بود.