Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 20

هشدار یوناتان به داوود

1 و اما داوود از نایوتِ رامَه گریخته، نزد یوناتان رفت و گفت: «مگر من چه کرده‌ام؟ جرم من چیست؟ در حضور پدرت چه گناهی کرده‌ام که قصد جان من دارد؟»

2 یوناتان به او گفت: «حاشا! تو نخواهی مرد. اینک پدرم هیچ کاری نمی‌کند، چه کوچک و چه بزرگ، مگر آنکه آن را با من در میان بگذارد. پس چرا این موضوع را از من مخفی بدارد؟ چنین نیست.»

3 اما داوود بار دیگر سوگند خورده، گفت: «پدرت نیک می‌داند که من در نظرت التفات یافته‌ام؛ پس با خود می‌اندیشد، ”یوناتان نباید از این امر آگاه شود، مبادا محزون گردد.“ آری، به حیات خداوند و به حیات تو سوگند که با مرگ گامی بیش فاصله ندارم.»

4 یوناتان به داوود گفت: «هر چه بگویی، برایت خواهم کرد.»

5 پس داوود گفت: «اینک فردا جشن ماه نو است و من باید با پادشاه بر سفره بنشینم؛ اما بگذار بروم و تا شامگاهِ پس‌فردا خود را در صحرا پنهان کنم.

6 اگر پدرت متوجه غیبت من شد، بگو: ”داوود به‌التماس از من اجازه خواست تا به شهر خویش بِیت‌لِحِم بشتابد، زیرا در آنجا همۀ طایفۀ او قربانی سالانه دارند.“

7 اگر بگوید: ”بسیار خوب“، آنگاه خدمتگزارت در امان است. اما اگر به خشم آمد، بدان که قصد آزار من دارد.

8 پس بر خدمتگزار خویش احسان کن، زیرا که خدمتگزارت را با خود به عهد خداوند درآورده‌ای. اما اگر در من جرمی هست، تو خودْ مرا بکش! زیرا چرا مرا نزد پدرت ببری؟»

9 یوناتان گفت: «دور از جان تو! اگر می‌دانستم پدرم قصد آزار تو دارد، آیا تو را آگاه نمی‌کردم؟»

10 پس داوود پرسید: «اگر پدرت تو را به‌درشتی پاسخ دهد، چه کسی مرا آگاه خواهد ساخت؟»

11 یوناتان گفت: «بیا تا به صحرا برویم». پس هر دو به صحرا رفتند.

12 آنگاه یوناتان به داوود گفت: «یهوه، خدای اسرائیل شاهد باشدکه تا فردا یا پس‌فردا همین وقت پدرم را به سخن خواهم آورد! اگر بر تو نظر نیکو داشته باشد، کسی را فرستاده، تو را آگاه خواهم ساخت.

13 اما اگر قصد آزار تو کرده باشد، خداوند مرا سخت مجازات کند اگر آگاهت نسازم و به سلامت روانه‌ات نکنم. خداوند همراه تو باشد، همان‌گونه که همراه پدرم بود.

14 اما تا زمانی که زنده‌ام، محبت خداوند را در حق من به جای آور، تا نمیرم.

15 و محبت خویش را هرگز از خاندان من دریغ مدار، حتی آنگاه که خداوند همۀ دشمنان داوود را از عرصۀ گیتی منقطع ساخته باشد.»

16 پس یوناتان با خاندان داوود عهد بست و گفت: «باشد که خداوند از دشمنان داوود انتقام بگیرد.»

17 و بار دیگر داوود را واداشت تا به محبتی که نسبت به او دارد، سوگند خورَد، زیرا که او را همچون جان خویش دوست می‌داشت.

18 آنگاه یوناتان به داوود گفت: «فردا جشن ماه نو است و چون جایگاه تو خالی است، متوجه غیبتت خواهند شد.

19 بنابراین پس‌فردا، شتابان، به محلی که پیشتر در آن روز پرحادثهپنهان شدی، برو و کنار سنگِ اِزِلمنتظر بمان.

20 من سه تیر به کنار آن سنگ پرتاب خواهم کرد، گویی هدفی را نشانه گرفته‌ام.

21 آنگاه پسرکی را فرستاده، خواهم گفت: ”برو و تیرها را پیدا کن.“ اگر به او بگویم: ”ببین تیرها در این سمت توست؛ آنها را بردار“، آنگاه تو بیا، زیرا به حیات خداوند سوگند که در امان هستی و خطری متوجه تو نیست.

22 اما اگر به پسرک بگویم: ”ببین تیرها در آن سوی توست“، در آن صورت برو، زیرا که خداوند تو را روانه کرده است.

23 و اما دربارۀ آنچه با یکدیگر گفتیم، اینک خداوند تا ابد بین من و تو شاهدخواهد بود.»

24 پس داوود خود را در صحرا پنهان کرد. هنگام جشن ماه نو، پادشاه به طعام بنشست.

25 او بر حسب عادت در جایگاه خود کنار دیوار نشست، در حالیکه یوناتان ایستاده بودو اَبنیر نیز کنار شائول نشسته بود. اما جایگاه داوود خالی بود.

26 شائول آن روز چیزی نگفت، زیرا با خود اندیشید: «برای داوود چیزی رخ داده و او طاهر نیست. آری، به‌یقین او طاهر نیست.»

27 ولی روز بعد، یعنی دوّمین روز جشن ماه نو، باز جای داوود خالی بود. پس شائول به پسر خود یوناتان گفت: «چرا پسر یَسا نه دیروز به طعام آمد و نه امروز؟»

28 یوناتان پاسخ داد: «داوود ملتمسانه از من اجازه خواست به بِیت‌لِحِم برود.

29 او گفت: ”رخصتم ده بروم، زیرا خاندان ما در شهر قربانی می‌گذرانند و برادرم مرا فرمان داده است که من نیز در آنجا حضور داشته باشم. پس حال اگر در نظرت التفات یافته‌ام، رخصت فرما بروم و برادرانم را ببینم“. از این روست که داوود بر سفرۀ پادشاه حاضر نشده است.»

30 آنگاه خشم شائول بر یوناتان افروخته شد و به او گفت: «ای پسر زن فاسد و سرکش! گمان داری نمی‌دانم که تو جانب پسر یَسا را گرفته‌ای و با این کارْ خودت را رسوا کرده و عریانی مادرت را به افتضاح کشانده‌ای؟

31 زیرا تا زمانی که پسر یَسا بر زمین زنده باشد، نه تو استوار خواهی شد و نه پادشاهی‌ات. پس حال بفرست و او را نزد من آور، زیرا که به‌یقین باید بمیرد.»

32 یوناتان در پاسخ پدرش شائول گفت: «چرا باید بمیرد؟ مگر چه کرده است؟»

33 اما شائول نیزه‌اش را به سوی او پرتاب کرد تا وی را بکشد. آنگاه یوناتان دریافت که پدرش قصد کشتن داوود را دارد.

34 پس با خشم بسیار از سفره برخاست و در دوّمین روز ماه لب به طعام نزد، زیرا برای داوود غمگین بود، از آن رو که پدرش آبروی او را برده بود.

35 بامدادان یوناتان طبق قرار ملاقات خود با داوود به صحرا رفت، و پسر کوچکی همراهش بود.

36 او به پسرک گفت: «بُدو و تیرهایی را که پرتاب می‌کنم، پیدا کن.» و چون پسرک دوید، تیری چنان پرتاب کرد که از او رد شد.

37 چون پسرک به محل افتادن تیری رسید که یوناتان پرتاب کرده بود، یوناتان از عقب او بانگ برآورده، گفت: «آیا تیر در آن سوی تو نیست؟»

38 سپس از عقب پسر فریاد برآورد: «بشتاب! به تندی برو و درنگ مکن!» پس پسرک تیرها را برگرفت و نزد ارباب خود بازگشت.

39 اما پسر چیزی در این باره نمی‌دانست بلکه تنها یوناتان و داوود از آن آگاه بودند.

40 آنگاه یوناتان اسلحۀ خود را به پسرک داد و به او گفت: «برو و اینها را به شهر ببر.»

41 پس از رفتن پسر، داوود از جانب جنوبی آن سنگبرخاست و به رویْ بر زمین افتاده، سه بار به یوناتان تعظیم کرد. سپس آن دو یکدیگر را بوسیدند و با هم گریستند، اما داوود بیشتر گریست.

42 آنگاه یوناتان به داوود گفت: «به سلامت روانه شو زیرا هر دوی ما به نام خداوند سوگند خورده، گفته‌ایم، ”خداوند تا به ابد بین من و تو و بین فرزندان من و فرزندان تو شاهدباشد.“» آنگاه داوود برخاسته، روانه شد، و یوناتان نیز به شهر بازگشت.

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 21

داوود در نوب

1 داوود به نوب نزد اَخیمِلِکِ کاهن رفت. اَخیمِلِک لرزان به استقبالش آمد و پرسید: «چرا تنهایی و کسی با تو نیست؟»

2 داوود به او گفت: «پادشاه مرا به کاری مأمور کرده و به من گفته است: ”مگذار کسی از آنچه تو را به انجامش مأمور کرده، می‌فرستم، چیزی بداند.“ با افرادم نیز در فلان جا وعدۀ ملاقات گذاشته‌ام.

3 پس حال دمِ دست چه داری؟ پنج قرص نان یا هر چه یافت شود، به من بده.»

4 کاهن پاسخ داد: «نان معمولی دم دست ندارم، اما نان مقدس هست، مشروط بر آنکه مردان تو از زنان دوری کرده باشند.»

5 داوود به کاهن گفت: «به‌درستی که زنان همچون گذشته به هنگام مأموریت از ما دور نگاه داشته شده‌اند. حتی در سفرهای عادی نیز مردان من ظروف خود را مقدس نگاه می‌دارند، چه رسد به امروز!»

6 پس کاهن نان مقدس را به او داد، زیرا که نان دیگری در آنجا نبود به‌جز نان حضور، که از حضور خداوند برگرفته می‌شود و همان روز به جای آن، نان گرم نهاده می‌شود.

7 و اما آن روز یکی از خدمتگزاران شائول آنجا بود که مکلّف به ماندن در حضور خداوند بود. نام او دوآغِ اَدومی بود، رئیس چوپانان شائول.

8 داوود از اَخیمِلِک پرسید: «آیا اینجا نیزه یا شمشیری دم دست داری؟ زیرا من نه شمشیرم را با خود آورده‌ام و نه اسلحه‌ام را، چون که فرمان پادشاه فوری بود.»

9 کاهن پاسخ داد: «اینک شمشیر جُلیاتِ فلسطینی که او را در وادی ایلاه کشتی، اینجا در پارچه‌ای پیچیده شده و پشت ایفود است. اگر می‌خواهی آن را برگیری، برگیر، زیرا جز آن در اینجا نیست.» داوود گفت: «آن شمشیر نظیر ندارد! آن را به من بده.»

فرار داوود به جَت

10 آن روز داوود برخاسته، از حضور شائول گریخت و نزد اَخیش، پادشاه جَت رفت.

11 اما خادمان اَخیش به او گفتند: «آیا این همان داوود، پادشاه سرزمین خویش نیست؟ آیا او همان نیست که رقص‌کنان درباره‌اش می‌خواندند:

”شائول هزارانِ خود را کشته است،

و داوود ده هزارانِ خود را“؟»

12 این سخنان داوود را سخت به فکر فرو برد، و او به‌شدت از اَخیش پادشاه جَت ترسید.

13 پس در حضور ایشان رفتار خود را تغییر داد و تا زمانی که نزد آنها بود، وانمود کرد دیوانه است؛ بر در‌های دروازه خط می‌کشید و آب دهانش از ریش او سرازیر بود.

14 آنگاه اَخیش به خدمتگزاران خود گفت: «اینک چنانکه می‌بینید، این مرد دیوانه است! پس چرا او را نزد من آورده‌اید؟

15 مگر اینجا دیوانه کم داشتم که این مرد را نیز آورده‌اید تا در حضور من همچون دیوانگان رفتار کند؟ آیا باید این مرد به سرای من بیاید؟»

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 22

داوود در غار عَدُلّام

1 پس داوود از جَت رفته، به غار عَدُلّام گریخت. چون برادران داوود و تمامی خاندان پدرش این را شنیدند، نزد او به آنجا رفتند.

2 و هر که در تنگی بود، و هر بدهکار و تلخ‌جان،نزد داوود گرد آمدند، و او فرماندۀ آنان گشت. حدود چهارصد تن با او بودند.

3 داوود از آنجا به مِصفِه در موآب رفت و به پادشاه موآب گفت: «تمنا دارم اجازه دهید پدر و مادرم نزد شما بمانند تا آن زمان که دریابم خدا برایم چه خواهد کرد.»

4 پس ایشان را نزد پادشاه موآب گذاشت، و آنها تا زمانی که داوود در آن مخفیگاه بود، نزد پادشاه موآب ماندند.

5 و اما جادِ نبی به داوود گفت: «در این مخفیگاه نمان بلکه روانه شده، به سرزمین یهودا برو.» پس داوود آنجا را ترک کرد و به جنگل حارِث رفت.

قتل کاهنانِ نوب

6 اما به شائول خبر رسید که داوود و مردانی که با او بودند، پیدا شده‌اند. شائول بر بلندایی در جِبعَه، زیر درخت گزی، نیزه به دست نشسته بود و تمامی خدمتگزارانش اطراف او ایستاده بودند.

7 شائول به خدمتگزاران خود که در اطرافش ایستاده بودند، گفت: «ای مردان بِنیامین گوش فرا دهید! آیا پسر یَسا به همگی شما کشتزارها و تاکستانها خواهد داد و شما را سردارانِ هزارها و سردارانِ صده‌ها خواهد کرد

8 که جملگی بر ضد من دسیسه چیده‌اید؟ وقتی پسر من با پسر یَسا پیمان می‌بندد، هیچ‌کس مرا مطلع نمی‌سازد. هیچ‌یک از شما دلسوز من نیست و مرا خبر نمی‌دهد که پسرم خدمتگزار مرا بر ضد من برانگیخته تا برایم به کمین بنشیند، چنانکه امروز شده است.»

9 آنگاه دوآغِ اَدومی که کنار خدمتگزاران شائول ایستاده بود، گفت: «من پسر یَسا را دیدم که به نوب نزد اَخیمِلِک پسر اَخیطوب می‌رفت.

10 اَخیمِلِک برای او نزد خداوند مسئلت کرد و به او توشۀ سفر داد، و شمشیر جُلیاتِ فلسطینی را در اختیارش گذاشت.»

11 آنگاه پادشاه فرستاده، اَخیمِلِکِ کاهن، پسر اَخیطوب، و همۀ خاندان پدری او را که در نوب کاهن بودند، احضار کرد، و همگی آنها نزد پادشاه آمدند.

12 شائول گفت: «ای پسر اَخیطوب، گوش فرا ده.» او گفت: «امر بفرما، سرورم.»

13 شائول به او گفت: «چرا تو و پسر یَسا بر ضد من دسیسه چیده‌اید؟ چرا به او نان و شمشیر دادی و از خدا برایش مسئلت کردی تا به ضد من برخاسته، برایم به کمین بنشیند، چنانکه امروز شده است؟»

14 اَخیمِلِک پاسخ داد: «در میان همۀ خدمتگزاران پادشاه چه کسی وفادارتر از داوود است که داماد و فرماندۀ محافظان اوست و مُکَرَّم در خانه‌اش؟

15 آیا امروز اوّلین بار است که برای او از خدا مسئلت می‌کنم؟ به‌یقین خیر! مباد که پادشاه به خدمتگزار خود و به تمامی خاندان پدرم اتهامی وارد کند، زیرا که خدمتگزارت دربارۀ تمامی این امور ابداً چیزی نمی‌دانسته است.»

16 اما پادشاه گفت: «ای اَخیمِلِک! به‌یقین تو و تمامی خاندان پدرت باید بمیرید.»

17 آنگاه به محافظانی که در اطرافش ایستاده بودند، گفت: «پیش آیید و کاهنان خداوند را بکشید، زیرا آنان نیز با داوود همدست شده‌اند و با اینکه از فرار او آگاه بودند، مرا مطلع نساختند.» اما خدمتگزاران پادشاه نخواستند دست خود را برای زدن کاهنان خداوند دراز کنند.

18 پس پادشاه به دوآغ گفت: «تو پیش آی و کاهنان را بزن.» پس دوآغِ اَدومی پیش آمده، کاهنان را زد، و در آن روز هشتاد و پنج تن را که به ایفود کتان ملبس بودند، کشت.

19 شائول،همچنین نوب، یعنی شهر کاهنان را با مردان و زنان، کودکان و نوزادان، و گاوان، الاغان و گوسفندانِ آن از دم تیغ گذرانید.

20 اما از پسران اَخیمِلِک پسر اَخیطوب، یکی به نام اَبیّاتار جان به در بُرد و نزد داوود گریخت.

21 اَبیّاتار به داوود خبر داد که شائول کاهنان خداوند را کشته است.

22 داوود به اَبیّاتار گفت: «آن روز که دوآغِ اَدومی آنجا بود، می‌دانستم که به‌طور حتم به شائول خبر خواهد داد. آری، من باعث کشته شدن تمامی خاندان پدرت شده‌ام.

23 نزد من بمان و مترس؛ زیرا آن که قصد جان من کرده، قصد کشتن تو نیز دارد. نزد من در امان خواهی بود.»

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 23

نجات شهر قِعیلَه

1 و اما به داوود خبر دادند که: «اینک فلسطینیان با قِعیلَه می‌جنگند و خرمنها را غارت می‌کنند.»

2 پس داوود از خداوند مسئلت کرده، پرسید: «آیا بروم و به این فلسطینیان حمله کنم؟» خداوند گفت: «برو، به فلسطینیان حمله کن، و قِعیلَه را نجات دِه.»

3 اما مردان داوود به او گفتند: «اینک ما در همین یهودا در هراسیم، چه رسد به آنکه برای مقابله با لشکر فلسطینیان به قِعیلَه رویم!»

4 پس داوود بار دیگر از خداوند مسئلت کرد و خداوند او را پاسخ داده، گفت: «برخیز و به قِعیلَه فرود آی، زیرا من فلسطینیان را به دست تو خواهم داد.»

5 بنابراین، داوود و مردانش به قِعیلَه رفتند و با فلسطینیان جنگیده، احشام ایشان را به یغما بردند، و ضربه‌ای مهلک بر آنان وارد آوردند. پس داوود اهالی قِعیلَه را نجات داد.

شائول در تعقیب داوود

6 هنگامی که اَبیّاتار پسر اَخیمِلِک نزد داوود به قِعیلَه گریخت، ایفود را نیز همراه خود برد.

7 به شائول خبر رسید که داوود به قِعیلَه رفته است. پس او گفت: «خدا داوود را به دست من تسلیم کرده، زیرا او با دخول به شهری که دروازه‌ها و پشت‌بندها دارد، خود را محبوس کرده است.»

8 پس شائول تمامی لشکریان را به جنگ فرا خواند تا به قِعیلَه فرود آمده، داوود و مردانش را محاصره کنند.

9 چون داوود دریافت که شائول نقشه‌های شومی برای او دارد، به اَبیّاتارِ کاهن گفت: «ایفود را بدین‌جا آور.»

10 سپس گفت: «ای یهوه، خدای اسرائیل، خدمتگزارت به‌یقین شنیده است که شائول قصد دارد به قِعیلَه بیاید تا شهر را به سبب من نابود سازد.

11 آیا مردان قِعیلَه مرا به دست او تسلیم خواهند کرد؟ آیا شائول طبق آنچه خدمتگزارت شنیده، خواهد آمد؟ ای یهوه، خدای اسرائیل، تمنا دارم خدمتگزار خود را آگاه سازی.» خداوند فرمود: «او خواهد آمد.»

12 آنگاه داوود بار دیگر پرسید: «آیا مردان قِعیلَه من و مردانم را به دست شائول تسلیم خواهند کرد؟» خداوند گفت: «تسلیم خواهند کرد.»

13 پس داوود و مردانش که نزدیک به ششصد تن بودند برخاسته، قِعیلَه را ترک گفتند، و به هر جایی که می‌توانستند بروند، رفتند. و چون شائول شنید که داوود از قِعیلَه گریخته، از رفتن بدان‌جا صرف‌نظر کرد.

14 داوود در مواضع مستحکم بیابان و نواحی مرتفع بیابانِ زیف مأوا گزید. و شائول هر روزه در جستجوی داوود بود، اما خدا او را به دست وی تسلیم نکرد.

15 هنگامی که داوود در حورِش واقع در بیابان زیف بود، دریافت که شائول برای کشتن او به آنجا آمده است.

16 پس یوناتان پسر شائول برخاسته، به حورِش نزد داوود رفت و دستِ او را در خدا تقویت کرد.

17 به او گفت: «مترس، زیرا دست پدرم شائول به تو نخواهد رسید. تو بر اسرائیل پادشاه خواهی شد و من دوّمین بعد از تو خواهم بود. حتی پدرم شائول این را می‌داند.»

18 پس هر دوی ایشان در حضور خداوند عهد بستند. آنگاه داوود در حورِش باقی ماند و یوناتان به خانه بازگشت.

19 اما مردمان زیف به جِبعَه، نزد شائول رفته، گفتند: «آیا نه این است که داوود در مواضع مستحکم حورِش بر تپۀ حَخیلَه، در جنوب یِشیمون نزد ما پنهان شده است؟

20 پس هرگاه پادشاه مایل باشد، بیاید و ما به سهم خود او را به دست پادشاه تسلیم خواهیم کرد.»

21 شائول پاسخ داد: «خداوند برکتتان دهد که بر من دل سوزانده‌اید.

22 حال بروید و بیشتر تحقیق کرده، محل رفت و آمد او را ببینید و بفهمید، و این را که چه کسی او را در آنجا دیده است، زیرا مرا گفته‌اند که بسیار به مکر رفتار می‌کند.

23 تمامی مخفیگاه‌هایی را که در آن پنهان می‌شود، پیدا کنید و با اطلاعات دقیق نزد من بازگردید. آنگاه با شما خواهم آمد و اگر در این سرزمین باشد، او را از میان تمامی طوایف یهودا خواهم جُست.»

24 پس آنان برخاسته، پیش از شائول به زیف رفتند.

و اما داوود و مردانش در بیابان مَعون در عَرَبه واقع در جنوب یِشیمون به سر می‌بردند.

25 و شائول و مردانش به جستجوی او برآمدند. چون داوود این را شنید، نزد صخره فرود آمد و در بیابان مَعون مأوا گزید. شائول نیز چون این را شنید، در پی داوود به بیابان مَعون رفت.

26 شائول در یک طرف کوه می‌رفت و داوود و مردانش در طرف دیگر کوه. و داوود می‌شتافت تا از حضور شائول بگریزد. همچنان که شائول و مردانش عرصه را بر داوود و مردان او تنگ می‌کردند تا آنان را دستگیر کنند،

27 پیکی نزد شائول آمد و گفت: «بشتاب و بیا، زیرا که فلسطینیان به سرزمین ما تاخته‌اند.»

28 پس شائول از تعقیب داوود بازگشته، به مصاف فلسطینیان رفت. از این رو آن محل ’صخرۀ جدایی‘نام گرفت.

29 اما داوود از آنجا برآمده، در مخفیگاه‌های عِین‌جِدی مأوا گرفت.

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 24

گذشت داوود

1 چون شائول از تعقیب فلسطینیان بازگشت، به او خبر دادند که، «اینک داوود در بیابان عِین‌جِدی است».

2 پس سه هزار مرد برگزیده از میان تمامی اسرائیل برگرفت و به جستجوی داوود و مردانش به مقابل ’صخره‌های بزهای کوهی‘ رفت.

3 در راه به چند آغل گوسفند رسید. در آنجا غاری بود و شائول برای رفع حاجتبدان داخل شد. از قضا داوود و مردانش نیز در قسمتهای تحتانی همان غار نشسته بودند.

4 پس مردان داوود به او گفتند: «به‌یقین این همان روز است که خداوند درباره‌اش به تو گفت که دشمنت را به دستت تسلیم خواهد کرد تا هر چه در نظرت پسند آید، با او بکنی.» آنگاه داوود برخاست و نهانی گوشۀ ردای شائول را برید.

5 ولی بعد دچار عذاب وجدان شد، از آن رو که گوشۀ ردای شائول را بریده بود.

6 او به مردان خود گفت: «حاشا از من که به سرورم مسیح خداوند چنین کرده، دست خود را بر او دراز کنم، زیرا که او مسیح خداوند است.»

7 پس داوود با این سخنان مردان خود را متقاعد کرده، آنان را از حمله به شائول بازداشت. و اما شائول برخاست و از غار بیرون آمده، به راه خود رفت.

8 آنگاه داوود برخاسته، از غار بیرون آمد و شائول را از پشت سر صدا زده، گفت: «ای سرورم، پادشاه!» چون شائول به عقب نگریست، داوود خم شده، رویْ بر زمین نهاد و تعظیم کرد.

9 سپس به شائول گفت: «چرا به سخن آنان که می‌گویند، ”داوود قصد آزار تو دارد“، گوش می‌سپاری؟

10 اینک در این روز به چشمان خود دیدی که چگونه خداوند تو را امروز در غار به دست من تسلیم کرد. برخی گفتند تو را بکشم، اما من بر تو رحم کرده، گفتم: ”دست بر سرور خود دراز نخواهم کرد، زیرا که او مسیح خداوند است.“

11 ای پدر من، بنگر! گوشۀ ردایت را در دست من ببین! از اینکه گوشۀ ردایت را بریدم اما تو را نکشتم، بدان و دریاب که هیچ شرارت یا تمردی در من نیست. من به تو گناه نورزیده‌ام، هرچند تو در پیِ شکار جان منی تا آن را بستانی.

12 خداوند میان من و تو داوری کند. باشد که خداوند دادِ مرا از تو بستاند، اما دست من بر ضد تو نخواهد بود.

13 چنانکه ضرب‌المثل قدیمی می‌گوید: ”شرارت از شریران صادر می‌شود“، اما دست من بر تو دراز نخواهد شد.

14 پادشاه اسرائیل در پی که بیرون آمده است؟ که را تعقیب می‌کنی؟ سگی مرده، بلکه پشه‌ای را؟

15 خداوند داور باشد و بین من و تو حکم کند. او خود نظر کرده، به دفاع از من برخیزد و مرا از دست تو برهاند.»

16 چون داوود از گفتن این سخنان به شائول بازایستاد، شائول گفت: «ای پسرم داوود، آیا این صدای توست؟» و به آواز بلند گریست.

17 سپس به داوود گفت: «تو از من پارساتری، زیرا تو با من به نیکی عمل کردی اما من به تو بدی کردم.

18 تو امروز گفتی که چگونه در حق من نیکویی کردی، زیرا خداوند مرا به دستان تو تسلیم کرد اما تو مرا نکشتی.

19 زیرا کیست که دشمن خود را بیابد و به سلامت رهایش کند؟ پس خداوند تو را به سبب آنچه امروز با من کردی، پاداش نیکو دهد.

20 اینک می‌دانم که تو به‌یقین پادشاه خواهی شد و پادشاهی اسرائیل به دست تو تثبیت خواهد گشت.

21 اکنون برایم به خداوند سوگند یاد کن که بعد از من نسل مرا منقطع نسازی و نام مرا از خاندان پدرم محو نکنی.»

22 پس داوود برای شائول سوگند یاد کرد. آنگاه شائول به خانۀ خود بازگشت، اما داوود و مردانش به مخفیگاه خود رفتند.

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 25

مرگ سموئیل

1 و سموئیل چشم از جهان فرو بست. پس تمامی اسرائیل گرد آمده، برایش ماتم گرفتند، و او را در خانه‌اش در رامَه به خاک سپردند.

داوود و اَبیجایِل

آنگاه داوود برخاسته، به بیابان فاران فرود آمد.

2 در مَعون مردی می‌زیست که کسب و کارش در کَرمِل بود. او بسیار دولتمند بود و سه هزار گوسفند و هزار بز داشت. آن مرد در کَرمِل به پشم‌چینی گوسفندانش مشغول بود.

3 نام او نابال بود و نام زنش اَبیجایِل. اَبیجایِل زنی فهمیده و زیبا بود، اما شوهرش که از خاندان کالیب بود، مردی بود تندخو و بدرفتار.

4 داوود در بیابان شنید که نابال به پشم‌چینی‌گوسفندان خویش مشغول است.

5 پس ده مرد جوان با این دستور روانه کرد: «به کَرمِل برآیید و نزد نابال رفته، از جانب من برای او سلامتی بطلبید.

6 به او بگویید: ”عمرت دراز باد! سلامتی بر تو، بر خاندان تو و بر تمامی اموالت باد!

7 شنیده‌ام که زمان پشم‌چینی است. زمانی که چوپانان تو نزد ما بودند، با ایشان بدرفتاری نکردیم، و در تمام مدتی که در کَرمِل به سر می‌بردند، از اموالشان چیزی گم نشد.

8 از خادمان خود بپرس و تو را خواهند گفت. پس حال که در روز عید نزدت آمده‌ایم، بر خادمان من نظر لطف افکن و مرحمت فرموده، هر چه دم دست داری به خدمتگزارانت و به پسرت داوود عطا فرما.“»

9 پس چون خادمان داوود رسیدند، تمامی این سخنان را به نام داوود به نابال بازگفتند و سپس منتظر ماندند.

10 نابال به خادمان داوود گفت: «داوود کیست و پسر یَسا چه کسی است؟ این روزها چه بسیارند خادمانی که از نزد سروران خویش می‌گریزند!

11 آیا باید نان و آبِ خود و گوشتی را که برای پشم‌چینانم ذبح کرده‌ام گرفته، به کسانی بدهم که نمی‌دانم از کجا آمده‌اند؟»

12 پس خادمان داوود بازگشته، تمامی این سخنان را به وی بازگفتند.

13 آنگاه داوود به مردان خود گفت: «همگی شمشیرهایتان را بربندید!» پس آنان شمشیرهایشان را بربستند و داوود نیز شمشیر خود را بربست. در حدود چهارصد مرد از پی داوود رفتند، و دویست تن نیز نزد اسبابها ماندند.

14 اما یکی از خادمان به اَبیجایِل، همسر نابال گفت: «اینک داوود قاصدانی از بیابان فرستاد تا به سرورمان سلام رسانند، اما او بدیشان اهانت کرد.

15 حال آنکه آن مردان به ما احسان فراوان کردند. هیچ آزاری به ما نرساندند و در تمامی روزهایی که در صحرا در کنار آنان آمد و شد می‌کردیم، از اموالمان چیزی گم نشد.

16 آنان در تمام مدتی که در کنارشان از گوسفندان مراقبت می‌کردیم، شب و روز برای ما همچون حصار بودند.

17 پس حال تدبیر کرده، ببین چه می‌توانی کرد، زیرا مصیبت بر سرور ما و بر همۀ خاندانش مقدر است، و خود او چنان فرومایه است که نمی‌توان با او سخن گفت.»

18 پس اَبیجایِل بی‌درنگ دویست قُرص نان، دو مَشک شراب، پنج گوسفندِ از پیش آماده، پنج پیمانهغلۀ برشته شده، یکصد قرص کشمش فشرده و دویست قرص انجیرِ فشرده برگرفته، آنها را بر چند الاغ گذاشت.

19 و به خادمان خود گفت: «شما پیشاپیش من بروید و اینک من از پی‌تان خواهم آمد.» اما در این باره به شوهر خود نابال چیزی نگفت.

20 همچنانکه اَبیجایِل سوار بر الاغ از پیچ و خمهای کوه که دیده نمی‌شد پایین می‌آمد، داوود و مردانش نیز به جانب او از کوه پایین می‌آمدند، و اَبیجایِل بدیشان برخورد.

21 داوود پیشتر گفته بود: «براستی که بیهوده در بیابان از تمامی مایملک این مرد مراقبت کردم، چنانکه از تمامی اموالش چیزی گم نشد. حال او در ازای نیکویی بر من بدی روا می‌دارد.

22 خدا داوودرا سخت مجازات کند اگر تا بامداد از همۀ آنان که به نابال تعلق دارند، ذکوری زنده بگذارم!»

23 اَبیجایِل با دیدن داوود به‌شتاب از الاغ پایین آمده، در برابر او به رویْ بر زمین افتاد و تعظیم کرد.

24 او نزد پا‌های داوود افتاد و گفت: «سرورم، بگذار تقصیر این کار تنها بر گردن من باشد. تمنا دارم رخصت دهی کنیزت با تو سخن گوید، و به آنچه کنیزت می‌گوید، گوش فرا ده.

25 سرورم، به این نابالِ فرومایه اعتنا مکن، زیرا او چنانکه از اسمش پیداست، ابله است. نام او نابالاست و حماقت با اوست. اما من، کنیزت، مردان جوانی را که سرورم فرستاده بود، ندیدم.

26 «حال ای سرورم، به حیات خداوند و به جان تو سوگند، از آنجا که خداوند تو را از خونریزی بازداشته و نگذاشته به دست خود انتقام بگیری، باشد که دشمنانت و آنانی که قصد آزار سرورم دارند، مانندِ نابال گردند.

27 حال بگذار این هدیه که کنیزت برای سرور خود آورده است، به مردان جوانی که همراه سرورم هستند، داده شود.

28 تمنا دارم نافرمانی کنیزت را عفو فرمایی، زیرا خداوند به‌یقین خاندان سرورم را پایدار خواهد ساخت چراکه او در جنگهای خداوند می‌جنگد، و مادام که در قید حیات هستی بدی در تو یافت نخواهد شد.

29 اگر کسی به قصد جانت برخیزد و تو را تعقیب کند، همانا جان سرورم پیچیده در قنداقۀ حیات نزد یهوه خدایت محفوظ خواهد بود، اما او جان دشمنانت را بسان سنگی که از میان فلاخُن پرتاب شود، به دور خواهد افکند.

30 آنگاه که خداوند تمام احسانهایی را که در مورد سرورم بیان داشته، به انجام رسانَد و تو را رهبر اسرائیل گردانَد،

31 سرورم از آن رو که خون کسی را بی‌جهت ریخته یا خود در صدد انتقام برآمده، سببی برای اندوه یا عذاب وجدان نخواهد داشت. و چون خداوند بر سرورم احسان کند، آنگاه کنیز خود را به یاد آور.»

32 داوود به اَبیجایِل گفت: «متبارک باد یهوه، خدای اسرائیل که امروز تو را به ملاقات من فرستاد.

33 و حکمت تو و خودت نیز مبارک باشی، زیرا که امروز مرا از خون‌ریزی و از انتقام ستاندن به دست خویش بازداشتی.

34 زیرا به حیات یهوه خدای اسرائیل که نگذاشت آزاری به تو برسانم سوگند، اگر به دیدارم نمی‌شتافتی براستی که تا سپیده‌دم حتی یکی از مردان نابال برایش زنده نمی‌ماند.»

35 آنگاه داوود آنچه را اَبیجایِل برایش آورده بود، از دست او پذیرفت و بدو گفت: «به سلامت به خانه‌ات بازگرد. بدان که سخنت را شنیدم و درخواستت را پذیرفتم.»

36 چون اَبیجایِل نزد نابال رفت، او ضیافتی شاهانه در خانه بر پا کرده و از فرط مستی سرخوش بود. پس تا طلوع آفتاب چیزی در این باره به او نگفت.

37 بامدادان که مستی از سر نابال پرید، زنش این امور را بدو بازگفت. ناگاه دل نابال در اندرونش بازایستاد و خودش همچون تکه سنگی شد.

38 نزدیک به ده روز بعد، خداوند نابال را بزد و او مرد.

39 داوود چون شنید نابال مرده است، گفت: «متبارک باد خداوند که در برابر توهینی که از دست نابال به من رسید، از حق من دفاع کرد و خدمتگزار خود را از خطا برحذر داشت. خداوند شرارت نابال را به سر خود او بازگردانده است.» آنگاه داوود برای اَبیجایِل پیغام فرستاد، تا او را برای خود به همسری بگیرد.

40 خادمان داوود به کَرمِل آمدند و به اَبیجایِل گفتند: «داوود ما را نزدت فرستاده تا تو را برایش به زنی بگیریم».

41 پس اَبیجایِل برخاسته، روی بر زمین نهاد و گفت: «اینک کنیزت خادمی است آماده برای شستن پاهای خدمتگزاران سرورم.»

42 سپس بی‌درنگ برخاست و بر الاغی نشسته، همراه با پنج تن از کنیزان خود از پی قاصدان داوود روانه شد و به همسری او درآمد.

43 داوود اَخینوعَمِ یِزرِعیلی را نیز گرفت و هر دوی ایشان همسران وی شدند.

44 و اما شائول دختر خود میکال، زن داوود را به فَلْطی پسر لایِش از اهالی جَلّیم داده بود.

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 26

گذشت دوبارۀ داوود

1 و اما اهالی زیف نزد شائول به جِبعَه رفته، گفتند: «داوود خویشتن را در تپۀ حَخیلَه که روبه‌روی یِشیمون است، پنهان کرده است.»

2 پس شائول برخاسته، با سه هزار تن از مردان برگزیدۀ اسرائیل عازم بیابان زیف شد تا داوود را در بیابان زیف جستجو کند.

3 او بر سر راه بر تپۀ حَخیلَه که روبه‌روی یِشیمون است، اردو زد، اما داوود در بیابان ماند. و چون داوود دید که شائول به تعقیب او به بیابان آمده،

4 جاسوسان فرستاده، دریافت که شائول به‌واقع آمده است.

5 پس برخاسته، به محلی که شائول در آن اردو زده بود رفت و دید شائول و فرماندۀ لشکرش اَبنیر پسر نیر کجا خوابیده‌اند. شائول درون سنگر خوابیده بود و لشکریانش در اطراف او اردو زده بودند.

6 داوود به اَخیمِلِکِ حیتّی و به اَبیشای پسر صِرویَه برادر یوآب گفت: «چه کسی با من نزد شائول به اردو فرود می‌آید؟» اَبیشای گفت: «من با تو می‌آیم.»

7 پس داوود و اَبیشای شبانه نزد لشکریان شائول رفتند. اینک شائول درون سنگر دراز کشیده و خوابیده بود، و نیزه‌اش را کنار سرش در زمین فرو کرده بود. اَبنیر و لشکریان نیز گرداگرد او خوابیده بودند.

8 آنگاه اَبیشای به داوود گفت: «امروز خدا دشمنت را به دست تو تسلیم کرده است. حال رخصت ده او را با نیزه به ضربتی به زمین بدوزم، چنانکه نیازی به ضربت دوّم نباشد.»

9 اما داوود به اَبیشای گفت: «او را هلاک مکن! زیرا کیست که دست خویش بر مسیح خداوند دراز کند و بی‌گناه مانَد؟

10 به حیات خداوند سوگند که خودِ خداوند او را خواهد زد، یا اَجَلش فرا رسیده خواهد مرد، و یا به جنگ رفته، هلاک خواهد شد.

11 خداوند از من به دور دارد که دست خویش بر مسیح او دراز کنم. اما اکنون نیزۀ کنار سرش و کوزۀ آب را برگیر تا برویم.»

12 پس داوود نیزه و کوزۀ آب را از کنار سر شائول برگرفت، و روانه شدند. هیچ‌کس این را ندید و درنیافت، و کسی نیز بیدار نشد، زیرا همگی در خواب بودند، از آن رو که خوابی سنگین از جانب خداوند بر آنان مستولی شده بود.

13 آنگاه داوود به جانب دیگر رفت و از دور بر سر تپه ایستاد، و فاصله‌ای زیاد میان ایشان بود.

14 سپس بر لشکریان شائول و بر اَبنیر پسرِ نیر بانگ زده، گفت: «ای اَبنیر، آیا مرا پاسخ نمی‌دهی؟» اَبنیر گفت: «تو کیستی که پادشاه را می‌خوانی؟»

15 داوود به اَبنیر گفت: «آیا تو مرد نیستی؟ کیست مانند تو در اسرائیل؟ پس چرا از سَروَرَت پادشاه محافظت نکردی؟ زیرا یکی از میان قوم آمده بود تا سرورت پادشاه را هلاک کند.

16 کاری که تو کردی نیکو نیست. به حیات خداوند قسم که شما سزاوار مرگید، زیرا از سرورتان که مسیح خداوند است، محافظت نکردید. ببین نیزۀ پادشاه و کوزۀ آبی که کنار سر او بود، کجاست؟»

17 شائول صدای داوود را شناخت و گفت: «پسرم، داوود، آیا این صدای توست؟» داوود پاسخ داد: «آری، سرورم، پادشاه؛ صدای من است.»

18 و افزود: «سرورم چرا در تعقیب خدمتگزار خویش است؟ مگر من چه کرده‌ام، و چه گناهی از من سر زده است؟

19 اکنون تمنا اینکه سرورم پادشاه به سخنان خدمتگزار خویش گوش فرا دهد. اگر خداوند است که تو را بر ضد من برانگیخته، باشد که هدیه‌ای قبول فرماید، ولی اگر انسانها چنین کرده‌اند، در حضور خداوند ملعون باشند! زیرا امروز مرا طرد کرده‌اند تا سهمی در میراث خداوند نداشته باشم، و می‌گویند: ”برو خدایانِ غیر را عبادت نما!“

20 پس حال مگذار خون من دور از حضور خداوند بر زمین ریخته شود. زیرا پادشاه اسرائیل همچون کسی که به شکار کبک در کوهستان برود، از پی پشه‌ای بیرون آمده است.»

21 آنگاه شائول گفت: «گناه ورزیده‌ام. ای پسرم داوود، بازگرد. دیگر در پی آزار تو نخواهم بود، زیرا که امروز جان مرا عزیز داشتی. براستی که ابلهانه رفتار کرده و خطایی عظیم مرتکب شده‌ام.»

22 داوود پاسخ داد: «اینک نیزۀ پادشاه! یکی از خادمانت بدین‌جا آمده، آن را بگیرد.

23 براستی که خداوند به هر کس به جهت پارسایی و وفاداری‌اش پاداش می‌دهد. زیرا او امروز تو را به دست من تسلیم کرد، اما من نخواستم دست خود را بر مسیح خداوند دراز کنم.

24 اینک همان‌گونه که من امروز جان تو را عزیز داشتم، باشد که جان من نیز در نظر خداوند عزیز باشد و او مرا از هر تنگی برهاند.»

25 آنگاه شائول به داوود گفت: «مبارک باشی، ای پسرم، داوود. تو کارهای بسیار خواهی کرد و به‌یقین در آنها کامروا خواهی شد.» پس داوود به راه خود رفت و شائول نیز به مکان خود بازگشت.

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 27

داوود در میان فلسطینیان

1 و اما داوود با خود اندیشید: «عاقبت روزی به دست شائول هلاک خواهم شد. پس برایم چیزی بهتر از این نیست که به سرزمین فلسطینیان بگریزم. زیرا در آن صورت شائول از جستجوی من در سرحدات اسرائیل قطع امید خواهد کرد و از دستش جان به در خواهم برد.»

2 پس برخاسته، با ششصد مرد که همراهش بودند، آنجا را ترک گفت و نزد اَخیش پسر مَعوک، پادشاه جَت رفت.

3 داوود و همۀ مردانش نزد اَخیش در جَت ساکن شدند. هر یک از مردان داوود خانواده‌اش را نیز همراه خود آورده بود، و داوود نیز هر دو زنش، یعنی اَخینوعَمِ یِزرِعیلی و اَبیجایِلِ کَرمِلی، بیوۀ نابال را با خود داشت.

4 چون به شائول خبر رسید که داوود به جَت گریخته است، دست از تعقیب او برداشت.

5 آنگاه داوود به اَخیش گفت: «اگر در نظرت التفات یافته‌ام، بگذار مکانی در یکی از نواحی روستایی به من داده شود تا در آنجا ساکن شوم. زیرا چرا باید خدمتگزارت نزد تو در شهرِ پادشاه زندگی کند؟»

6 پس اَخیش همان روز صِقلَغ را به داوود داد، و بدین‌سان صِقلَغ تا به امروز از آنِ پادشاهان یهودا است.

7 شمار روزهایی که داوود در سرزمین فلسطینیان سکونت داشت، یک سال و چهار ماه بود.

8 باری، داوود و مردانش برآمده، بر جِشوریان، جِرزیان و عَمالیقیان یورش می‌بردند. زیرا این اقوام از زمانهای قدیم در منطقه‌ای می‌زیستند که تا شور و سرزمین مصر امتداد داشت.

9 داوود هرگاه به سرزمینی یورش می‌برد، کسی را از مرد و زن زنده نمی‌گذاشت، و گوسفندان و گاوان، الاغان و شتران، و جامه‌ها می‌گرفت و نزد اَخیش بازمی‌گشت.

10 هرگاه اَخیش می‌پرسید: «امروز به کجا یورش بردی؟» داوود می‌گفت: «به نِگِبِیهودا»، یا «به نِگِبِ یِرَحمِئیل» و یا «به نِگِبِ قینیان».

11 او نمی‌گذاشت مرد یا زنی زنده بماند تا به جَت برده شود، زیرا با خود می‌اندیشید: «مبادا دربارۀ ما خبر آورده، بگویند: ”داوود چنین و چنان کرده است.“» و داوود در تمامی مدتی که در سرزمین فلسطینیان می‌زیست، عادتش چنین بود.

12 اَخیش به داوود اعتماد داشت و با خود می‌اندیشید: «او چنان خود را نزد قوم خویش اسرائیل منفور ساخته که تا ابد خدمتگزار من خواهد بود.»

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 28

شائول و زن جادوگر

1 در آن روزها، فلسطینیان نیروهای خود را برای جنگ با اسرائیل گرد آوردند. اَخیش به داوود گفت: «یقین بدان که تو و مردانت همراه من به جنگ خواهید آمد.»

2 داوود به اَخیش گفت: «بسیار خوب، بدین‌گونه در خواهی یافت که خدمتگزارت چه‌ها می‌تواند کرد.» اَخیش گفت: «در این صورت من نیز تو را محافظ دائمی خود خواهم ساخت.»

3 سموئیل درگذشته بود و تمامی اسرائیل برایش سوگواری کرده و او را در شهرش رامَه دفن کرده بودند. و شائول همۀ احضارکنندگان ارواح و غیبگویان را از سرزمین اسرائیل بیرون رانده بود.

4 باری، فلسطینیان گرد آمدند و رفته، در شونَم اردو زدند. شائول نیز همۀ اسرائیلیان را گرد آورد و آنان در جِلبواَع اردو زدند.

5 چون شائول لشکر فلسطینیان را دید، هراسان شد و دلش بسیار لرزان گشت.

6 پس از خداوند مسئلت کرد، اما خداوند او را پاسخی نداد، نه در خوابها، نه از طریق اوریمو نه توسط انبیا.

7 آنگاه شائول به خادمان خود گفت: «بروید و زنی برایم بیابید که بتواند احضارِ ارواح کند، تا نزد او بروم و از او مسئلت نمایم.» آنان بدو گفتند: «اینک در عِین‌دور یکی هست.»

8 پس شائول تغییر چهره داد و با جامۀ مبدل شبانه به همراه دو تن از مردان خود نزد آن زن رفت و گفت: «به واسطۀ روحی برایم غیبگویی کرده، هر که را نام می‌برم، برایم احضار کن.»

9 زن پاسخ داد: «بی‌گمان می‌دانی شائول چه کرده و چگونه احضارکنندگان ارواح و غیبگویان را از این سرزمین منقطع نموده است. پس چرا برای جانم دام می‌گستری تا مرا به کشتن دهی؟»

10 شائول برای آن زن به خداوند قسم خورد و گفت: «به حیات خداوند قسم که هیچ مجازاتی به سبب این کار بر تو نخواهد آمد.»

11 پس آن زن پرسید: «چه کسی را می‌خواهی برایت احضار کنم؟» شائول گفت: «سموئیل را برایم احضار کن.»

12 چون آن زن سموئیل را دید، فریادی بلند برکشید و به شائول گفت: «از چه سبب مرا فریفتی؟ تو شائولی!»

13 پادشاه به او گفت: «مترس. چه می‌بینی؟» زن گفت: «موجودی آسمانیمی‌بینم که از زمین برمی‌آید.»

14 پرسید: «ظاهرش چگونه است؟» زن گفت: «پیرمردی برمی‌آید که ردایی بر تن دارد.» چون شائول دریافت که سموئیل است، خم شده، روی بر زمین نهاد.

15 آنگاه سموئیل به شائول گفت: «چرا با احضار من آسایشم را بر هم زدی؟» شائول گفت: «سخت در تنگی هستم. زیرا فلسطینیان با من در جنگند و خدا نیز از من روی گردانیده، دیگر هیچ پاسخی به من نمی‌دهد، نه توسط انبیا و نه از طریق خوابها. پس تو را خواندم تا مرا بگویی چه کنم.»

16 سموئیل گفت: «حال که خداوند از تو روی گردانیده و دشمن تو شده، دیگر چرا از من سؤال می‌کنی؟

17 خداوند آنچه را توسط من گفته بود، دربارۀ تو به انجام رسانده است. او سلطنت را از دست تو پاره کرده و آن را به همسایه‌‌‌ات داوود داده است.

18 چون تو آواز خداوند را نشنیدی و خشم شدید او را بر عَمالیق نازل نساختی، او نیز امروز با تو چنین کرده است.

19 به‌علاوه، خداوند اسرائیل را نیز با تو به دست فلسطینیان تسلیم خواهد کرد، و فردا تو و پسرانت نزد من خواهید بود. خداوند، لشکر اسرائیل را نیز به دست فلسطینیان تسلیم خواهد کرد.»

20 شائول از سخنان سموئیل سخت ترسان شد و به یکباره با تمامی قامت بر زمین افتاد. و چون تمام آن روز و شب چیزی نخورده بود، دیگر رمقی در او باقی نبود.

21 چون آن زن نزد شائول آمد و دید که سخت ترسان است، به او گفت: «اینک کنیزت از تو اطاعت کرد. من جان بر کف نهادم و آنچه را به من گفتی، گوش گرفتم.

22 حال تمنا دارم تو نیز سخن کنیز خود را بشنوی و رخصت دهی لقمه‌نانی پیش رویت بگذرام تا بخوری و در راه قوّت داشته باشی.»

23 اما شائول نپذیرفت و گفت: «چیزی نخواهم خورد.» ولی چون خادمانش نیز به اتفاق آن زن به او اصرار کردند، شائول پذیرفت و از زمین برخاسته، بر بستر نشست.

24 آن زن گوساله‌ای فربه در خانه داشت. بی‌درنگ آن را ذبح کرد و قدری آرد گرفته، خمیر کرد و با آن نانِ بی‌خمیرمایه پخت.

25 سپس آن را در برابر شائول و خادمانش نهاد. آنان خوردند و برخاسته، همان شب روانه شدند.

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 29

بی‌اعتمادیِ فلسطینیان به داوود

1 باری، فلسطینیان همۀ لشکریان خود را در اَفیق گرد آوردند. اسرائیلیان نیز کنار چشمه‌ای که در یِزرِعیل است، اردو زدند.

2 چون سرداران فلسطینیان با دسته‌های صد نفری و هزار نفری خود حرکت می‌کردند، داوود و مردانش نیز به اتفاق اَخیش از عقب آنها به حرکت درمی‌آمدند.

3 فرماندهان فلسطینیان پرسیدند: «این عبرانیان در اینجا چه می‌کنند؟» اَخیش پاسخ داد: «این همان داوود است که خادم شائول، پادشاه اسرائیل بود. تمام این ایام نزد من به سر برده است و از روزی که به من پیوست تا به امروز، هیچ عیبی در او نیافته‌ام.»

4 اما فرماندهان فلسطینیان بر او خشم گرفتند و گفتند: «این مرد را بازپس بفرست تا به مکانی که برایش تعیین کرده‌ای، بازگردد. او نباید با ما به جنگ بیاید، مبادا در حین نبرد دشمن ما شود. زیرا او چگونه می‌تواند با سرور خود، شائول آشتی کند؟ آیا نه با سرهای این مردان؟

5 آیا این همان داوود نیست که درباره‌اش رقص‌کنان با یکدیگر می‌خواندند:

«”شائول هزارانِ خود را کشته است،

و داوود ده هزاران خود را“؟»

6 پس اَخیش داوود را فرا خواند و بدو گفت: «به حیات خداوند قسم که تو مردی صالح هستی و خروج و دخولت با من در لشکر در نظرم نیکوست، زیرا از روزی که نزد من آمدی تا به امروز از تو بدی ندیده‌ام. اما حاکمان تو را تأیید نمی‌کنند.

7 پس حال بازگشته، به سلامت برو، مبادا حاکمان فلسطینیان را ناخشنود سازی.»

8 داوود از اَخیش پرسید: «مگر من چه کرده‌ام؟ از روزی که به خدمت تو درآمدم تا کنون در خدمتگزارت چه یافته‌ای که نمی‌توانم بیایم و با دشمنان سرورم پادشاه بجنگم؟»

9 اَخیش پاسخ داد: «می‌دانم که تو در نظر من همچون فرشتۀ خدا نیکویی. با این حال، فرماندهان فلسطینیان می‌گویند، ”او نباید با ما به جنگ برآید.“

10 پس حال صبح زود با خادمان سرورت که همراه تو آمده‌اند، برخیز، و سحرگاه، همین که هوا روشن شد، روانه شوید.»

11 بنابراین، داوود و مردانش صبح زود برخاستند تا روانه شده، به سرزمین فلسطینیان بازگردند، اما فلسطینیان به یِزرِعیل برآمدند.