Categories
۱پادشاهان

۱پادشاهان 19

ایلیا به کوه حوریب می‌گریزد

1 اَخاب ایزابل را از هرآنچه ایلیا کرده بود و اینکه چگونه تمامی انبیا را به شمشیر کشته بود، آگاه ساخت.

2 پس ایزابل قاصدی نزد ایلیا فرستاده، گفت: «خدایان مرا سخت مجازات کنند اگر تا فردا نزدیک همین وقت، جان تو را مانند جان یکی از کشتگان نسازم.»

3 ایلیا ترسید و برخاسته، از بیم جان خود پا به فرار گذاشت. او به بِئِرشِبَع در یهودا رسید و خدمتگزارش را در آنجا واگذاشت.

4 اما خود سفری یک روزه به بیابان کرد و رفته، زیر درخت اَردَجی نشست و آرزوی مرگ کرد و گفت: «ای خداوند، دیگر بس است! جان مرا بگیر زیرا که از پدرانم بهتر نیستم.»

5 سپس زیر درخت اَردَج دراز کشید و به خواب رفت. اینک فرشته‌ای او را لمس کرد و بدو گفت: «برخیز و بخور.»

6 چون نگریست، اینک کنار سرش قرص نانی پخته بر سنگهای داغ، و کوزه‌ای آب بود. پس خورد و نوشید و باز دراز کشید.

7 فرشتۀ خداوند بار دوّم بازگشته، او را لمس کرد و گفت: «برخیز و بخور، زیرا سفری دراز در پیش داری.»

8 پس برخاسته، خورد و نوشید، و با نیروی آن خوراک، چهل شبانه‌روز راه پیمود تا به حوریب، کوه خدا رسید.

9 در آنجا به غاری درآمد و شب را به صبح رسانید.

ظاهر شدن خداوند بر ایلیا

آنگاه کلام خداوند بر او نازل شده، گفت: «ایلیا، اینجا چه می‌کنی؟»

10 ایلیا پاسخ داد: «برای یهوه خدای لشکرها غیرتی عظیم دارم، زیرا بنی‌اسرائیل عهد تو را ترک کرده، مذبحهایت را ویران ساخته و انبیایت را به شمشیر کشته‌اند و تنها من باقی مانده‌ام، و حال قصد جان مرا نیز دارند.»

11 او را گفت: «بیرون برو و به حضور خداوند بر کوه بایست.» اینک خداوند از آنجا عبور می‌کرد. آنگاه بادی شدید و بسیار سخت کوهها را شکافت و صخره‌ها را به حضور خداوند خُرد کرد، ولی خداوند در باد نبود. پس از باد، زمین به لرزه در‌آمد، ولی خداوند در زمین‌لرزه نبود.

12 پس از زمین‌لرزه، آتشی، ولی خداوند در آتش نیز نبود. پس از آتش، نجوای آرامی به گوش رسید.

13 چون ایلیا آن را شنید، روی خود را به ردای خویش پوشانیده، بیرون رفت و بر دهانۀ غار ایستاد. آنگاه ندایی به او گفت: «ایلیا، اینجا چه می‌کنی؟»

14 ایلیا پاسخ داد: «برای یهوه خدای لشکرها غیرتی عظیم دارم، زیرا بنی‌اسرائیل عهد تو را ترک کرده، مذبحهایت را ویران ساخته و انبیایت را به شمشیر کشته‌اند و تنها من باقی مانده‌ام، و حال قصد جان مرا نیز دارند.»

15 آنگاه خداوند به او گفت: «روانه شو و به راهی که آمدی، بازگشته، به بیابان دمشق برو. چون رسیدی، حَزائیل را به پادشاهی اَرام،

16 و یِیهو پسر نِمشی را به پادشاهی اسرائیل مسح کن. اِلیشَع پسر شافاط، از آبِل‌مِحولَه را نیز مسح کن تا به جای تو نبی باشد.

17 آن که از شمشیر حَزائیل رهایی یابد، به دست یِیهو کشته خواهد شد، و آن که از شمشیر یِیهو رهایی یابد، به دست اِلیشَع از پای در خواهد آمد.

18 با این حال، هفت هزار تن را در اسرائیل باقی خواهم نهاد، آنان را که زانوانشان در برابر بَعَل خم نشده و لبانشان او را نبوسیده است.»

دعوت اِلیشَع

19 پس، ایلیا از آنجا رفت و اِلیشَع پسر شافاط را یافت که از پی دوازده جفت گاو نر زمین را شخم می‌زد و خودش با جفت دوازدهم بود. ایلیا از اِلیشَع گذشته، ردایش را بر او افکند.

20 اِلیشَع گاوان را رها کرده، از پی ایلیا دوید و گفت: «بگذار پدر و مادرم را ببوسم و سپس از پی تو آیم.» ایلیا به وی گفت: «برو، زیرا مگر با تو چه کرده‌ام؟»

21 پس اِلیشَع از عقب او بازگشت و جفتی از گاوان را گرفته، ذبح کرد و گوشت را با ابزار شخم پخته، به مردم داد و خوردند. آنگاه برخاسته، از پی ایلیا رفت و به خدمت او مشغول شد.

Categories
۱پادشاهان

۱پادشاهان 20

حملۀ بِن‌هَدَد به سامِرِه

1 و اما بِن‌هَدَد، پادشاه اَرام، تمامی لشکر خود را گرد آورد. سی و دو پادشاه با اسبان و ارابه‌ها همراهش بودند. او برآمده، سامِرِه را محاصره کرد و با آن جنگ نمود.

2 سپس فرستادگانی نزد اَخاب پادشاه اسرائیل به شهر گسیل داشت و به او گفت: «بِن‌هَدَد چنین می‌گوید:

3 ”نقره و طلای تو از آنِ من است و نیکوترین زنان و فرزندانت نیز از آن منَند.“»

4 پادشاه اسرائیل پاسخ داد: «ای سرورم پادشاه، هر چه تو بگویی. من و هرآنچه دارم از آن توییم.»

5 فرستادگان دیگر بار آمده، گفتند: «بِن‌هَدَد چنین می‌گوید: ”به‌درستی که من نزد تو فرستاده، گفتم که نقره و طلا و زنان و فرزندانت را به من دهی.

6 پس، فردا نزدیک همین وقت، خادمان خود را نزد تو می‌فرستم تا خانه‌های تو و خانه‌های خدمتگزارانت را جستجو کنند و بر هر چه دلپسند توست دست گذاشته، آن را با خود بیاورند.“»

7 آنگاه پادشاه اسرائیل همۀ مشایخ مملکت را فرا خواند و بدیشان گفت: «دریابید و ببینید که این مرد چگونه ستیزه می‌جوید! زیرا برای زنان و فرزندانم و نقره و طلایم فرستاد، و او را رد نکردم.»

8 تمامی مشایخ و همگی قوم پاسخ دادند: «گوش مگیر و قبول مکن.»

9 پس او به فرستادگان بِن‌هَدَد گفت: «سرورم پادشاه را بگویید: ”هرآنچه نخستین بار از خدمتگزارت طلب کردی انجام خواهم داد، اما این کار را نمی‌توانم کرد.“» فرستادگان آنجا را ترک کردند و پاسخ را به گوش بِن‌هَدَد رساندند.

10 آنگاه بِن‌هَدَد نزد اَخاب فرستاد و گفت: «خدایان مرا سخت مجازات کنند اگر خاک سامِرِه برای پر کردن مشت لشکریانم کفایت کند!»

11 پادشاه اسرائیل در جواب گفت: «به او بگویید: ”آن که جامۀ رزم بر تن کُند همچون کسی که آن را از تن به در کُند، لاف نزند.“»

12 چون بِن‌هَدَد در حالی که همراه با پادشاهان دیگر در خیمه‌ها میگساری میکرد این پیام را شنید، به مردانش گفت: «صف‌آرایی کنید.» پس در برابر شهر صف‌آرایی کردند.

پیروزی اَخاب

13 اینک نبی‌ای نزد اَخاب، پادشاه اسرائیل آمده، گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: آیا این جمعیت عظیم را می‌بینی؟ هان من امروز آن را به دست تو تسلیم خواهم کرد، و تو خواهی دانست که من یهوه هستم.»

14 اَخاب پرسید: «به واسطۀ کِه؟» نبی پاسخ داد: «خداوند می‌گوید: به واسطۀ خادمان فرماندارانِ ولایتها.» اَخاب پرسید: «چه کسی جنگ را آغاز کند؟» نبی پاسخ داد: «تو.»

15 پس اَخاب خادمان فرمانداران ولایتها را سان دید، و آنها بر روی هم دویست و سی و دو تن بودند. بعد از آنها، تمامی قوم یعنی همۀ بنی‌اسرائیل را سان دید، که هفت هزار تن بودند.

16 پس به وقت ظهر بیرون رفتند، آنگاه که بِن‌هَدَد و سی و دو پادشاهی که یاری‌اش می‌دادند در خیمه‌ها به میگساری مشغول بودند.

17 نخست خادمانِ فرماندارانِ ولایتها بیرون رفتند. بِن‌هَدَد کسان فرستاد که برایش خبر آورده، گفتند: «مردانی از سامِرِه بیرون می‌آیند.»

18 او گفت: «خواه برای صلح بیرون آمده باشند خواه برای جنگ، ایشان را زنده بگیرید.»

19 بدین‌سان، خادمانِ جوانِ فرماندارانِ ولایتها همراه با لشکری که از پی آنها می‌آمد، از شهر بیرون آمدند.

20 هر یک از ایشان حریف خود را کشتند. پس اَرامیان گریختند و اسرائیلیان ایشان را تعقیب کردند. اما بِن‌هَدَد پادشاه اَرام بر اسب نشسته، با سوارانی چند جان به در بُرد.

21 پادشاه اسرائیل بیرون رفته، بر سواران و ارابه‌ها حمله برد و اَرامیان را به کشتار عظیمی زد.

22 سپس آن نبی نزد پادشاه اسرائیل آمده، وی را گفت: «برو و خویشتن را قوی ساز و ببین و بدان که چه باید کرد، زیرا پادشاه اَرام در وقت تحویل سال بر تو حمله خواهد آورد.»

23 خادمان پادشاه اَرام وی را گفتند: «خدایان ایشان خدایان کوههایند و بدین سبب از ما نیرومندتر بودند. اما اگر در زمینِ هموار به جنگِ ایشان رویم، به‌یقین نیرومندتر از ایشان خواهیم بود.

24 پس تو چنین کن: تمامی پادشاهان را از مقامشان عَزل کن و به جای ایشان سرداران را برگمار.

25 نیز لشکری مانند آن که از دست دادی، اسب به جای اسب و ارابه به جای ارابه، گرد آور تا با ایشان در زمین هموار بجنگیم. آنگاه به‌یقین نیرومندتر از ایشان خواهیم بود.» پادشاه سخن ایشان را شنید و بدان‌سان عمل کرد.

26 در وقت تحویل سال، بِن‌هَدَد اَرامیان را سان دید و به اَفیق برآمد تا با اسرائیل بجنگد.

27 بنی‌اسرائیل را نیز سان دیده، توشه دادند، و ایشان به مقابله با آنان رفتند. بنی‌اسرائیل روبه‌روی اَرامیان همچون دو گلۀ کوچک بزغاله اردو زدند، حال آنکه اَرامیان دشت را پر کرده بودند.

28 آنگاه مرد خدایی نزدیک آمده، به پادشاه اسرائیل گفت: «خداوند چنین می‌گوید: ”از آنجا که اَرامیان می‌گویند، ’یهوه، خدای کوهها است و نه خدای وادیها،‘ پس من این جمعیت عظیم را به دست تو تسلیم خواهم کرد، و خواهی دانست که من یهوه هستم.“»

29 آنان هفت روز برابر یکدیگر اردو زدند و در روز هفتم، نبرد آغاز شد و بنی‌اسرائیل یکصد هزار پیادۀ اَرامیان را در یک روز از پا درآوردند.

30 مابقی به شهر اَفیق گریختند، اما دیوار شهر بر بیست و هفت هزار تن از باقیماندگان فرو ریخت.

بِن‌هَدَد نیز گریخت و در یکی از حجره‌های درونی در شهر پنهان شد.

31 خادمانش او را گفتند: «همانا شنیده‌ایم که پادشاهان خاندان اسرائیل، پادشاهانی رحیمند. پس بگذار پلاس بر کمر و ریسمانها بر گِردِ سر خود ببندیم و نزد پادشاه اسرائیل بیرون برویم، بلکه از جان تو درگذرد.»

32 پس پلاس بر کمر و ریسمان بر سر نزد پادشاه اسرائیل رفتند و گفتند: «خدمتگزارت بِن‌هَدَد می‌گوید: ”تمنا دارم از خون من درگذری.“» پادشاه پاسخ داد: «آیا او هنوز زنده است؟ او برادر من است.»

33 آن مردان این را به فال نیک گرفتند و این سخن را از دهان او قاپیده، گفتند: «آری، بِن‌هَدَد برادر تو!» آنگاه پادشاه گفت: «بروید و او را بیاورید.» چون بِن‌هَدَد نزد او بیرون آمد، اَخاب او را بر ارابۀ خود سوار کرد.

34 و بِن‌هَدَد اَخاب را گفت: «من شهرهایی را که پدرم از پدر تو گرفت، باز پس می‌دهم و تو می‌توانی در دمشق برای خود بازارها بسازی، همان‌گونه که پدرم در سامِرِه ساخت.» اَخاب گفت: «با این پیمان آزادت می‌کنم.» پس با وی پیمان بست و او را رها کرد.

توبیخ اَخاب

35 و مردی از پسران انبیابه فرمان خداوند دوست خود را گفت: «مرا به شمشیر بزن.» ولی آن مرد از زدن او ابا کرد.

36 پس آن نبی بدو گفت: «چون از فرمان خداوند سر پیچیدی، همانا هنگامی که از نزد من بروی، شیری تو را خواهد کشت.» پس چون از نزد وی رفت، شیری او را یافت و کشت.

37 آنگاه او مردی دیگر یافته، او را گفت: «مرا به شمشیر بزن.» پس آن مرد او را زد و زخمی ساخت.

38 پس نبی رفت و کنار راه به انتظار پادشاه ایستاد، و چشمانش را به دستار خود پوشانیده، سیمای خویش را مبدل ساخت.

39 چون پادشاه از آنجا می‌گذشت، نبی به او ندا در داد و گفت: «خدمتگزارت به میان جنگ رفته بود که همانا مردی به جانب من آمده، کسی را نزد من آورد و گفت: ”مراقب این مرد باش. اگر مفقود شود، جان تو به عوض جان او خواهد بود، و یا یک وزنهنقره خواهی پرداخت.“

40 اما چون خادمت اینجا و آنجا مشغول بود، آن مرد ناپدید شد.» پادشاه اسرائیل وی را گفت: «سزایت همان است. خودت چنین حکم دادی.»

41 آنگاه نبی به‌سرعت دستار از چشمان برگرفت و پادشاه اسرائیل او را شناخته، دانست که یکی از انبیاست.

42 او پادشاه را گفت: «خداوند چنین می‌گوید: ”چون تو گذاشتی مردی که من به هلاکت سپرده بودم از دست تو رها شود، جان تو به عوض جان او، و قوم تو به عوض قوم او خواهد بود.“»

43 پس پادشاه اسرائیل پریشانحال و ناراحت به کاخ خود در سامِرِه رفت.

Categories
۱پادشاهان

۱پادشاهان 21

تاکستان نابوت

1 و اما نابوتِ یِزرِعیلی در یِزرِعیل تاکستانی کنار کاخ اَخاب پادشاه سامِرِه داشت.

2 اَخاب نابوت را گفت: «تاکستانت را به من بده تا برایم باغ سبزیجات باشد، زیرا نزدیک کاخ من است. من به جای آن به تو تاکستانی نیکوتر خواهم داد، یا اگر بخواهی بهایش را به تو خواهم پرداخت.»

3 ولی نابوت گفت: «خداوند آن روز را نیاورد که من میراث پدرانم را به تو بدهم.»

4 پس اَخاب پریشانحال و ناراحت از سخن نابوتِ یِزرِعیلی به خانه رفت، زیرا او گفته بود: «میراث پدرانم را به تو نخواهم داد.» اَخاب بر بستر خود دراز کشیده، رویش را برگردانید و طعام نخورد.

5 زنش ایزابل نزد وی آمد و پرسید: «از چه سبب روحت چنان مکدّر است که طعام هم نمی‌خوری؟»

6 پاسخ داد: «از آن سبب که نابوتِ یِزرِعیلی را خطاب کرده، گفتم: ”تاکستانت را به من بفروش یا اگر بخواهی به جای آن تاکستانی دیگر به تو خواهم داد“، ولی او پاسخ داد: ”تاکستانم را به تو نمی‌دهم.“»

7 زنش ایزابل گفت: «مگر تو اکنون بر اسرائیل پادشاهی نمی‌کنی؟ برخیز و طعام بخور و دلت شاد باشد! من خود، تاکستان نابوتِ یِزرِعیلی را به تو خواهم داد.»

8 پس نامه‌‌هایی به نام اَخاب نوشت و مُهر او را بر آنها نهاد و برای مشایخ و نُجبایی که با نابوت در شهرش ساکن بودند، فرستاد.

9 در آن نامه‌ها نوشت: «به روزه اعلام کنید و نابوت را بر صدر مجلس بنشانید.

10 دو تن از اراذل را روبه‌روی او بنشانید و بخواهید که بر او شهادت داده، بگویند که: ”تو خدا و پادشاه را لعن کرده‌ای.“ آنگاه او را بیرون کشیده، سنگسار کنید تا بمیرد.»

11 پس مردانِ شهرِ او، یعنی مشایخ و نجبایی که در شهر نابوت می‌زیستند، مطابق پیغامی که ایزابل برای آنها فرستاده بود، و بر طبق آنچه در نامه‌های ارسالی نوشته شده بود، عمل کردند.

12 ایشان به روزه اعلام کرده، نابوت را در صدر مجلس نشاندند.

13 آنگاه دو تن از اراذل آمده، روبه‌روی او نشستند، و در حضور قوم بر ضد نابوت شهادت داده، گفتند که: «نابوت، خدا و پادشاه را لعن کرده است.» پس او را از شهر بیرون کشیدند و سنگسار کرده، کشتند.

14 سپس نزد ایزابل فرستاده، گفتند: «نابوت سنگسار شد و مرد.»

15 ایزابل با شنیدن خبر سنگسار شدن و مرگ نابوت، به اَخاب گفت: «برخیز و تاکستان نابوتِ یِزرِعیلی را که نمی‌خواست آن را به تو بفروشد تصرف کن، زیرا که نابوت زنده نیست، بلکه مرده است.»

16 چون اَخاب شنید که نابوت مرده است، برخاست تا به تاکستان نابوتِ یِزرِعیلی برود و آن را تصرف کند.

17 آنگاه کلام خداوند بر ایلیای تِشبی نازل شده، گفت:

18 «برخیز و برای ملاقات اَخاب پادشاه اسرائیل که در سامِرِه است، فرود شو. اینک او در تاکستان نابوت است که بدان‌جا رفته، تا آن را تصرف کند.

19 به او بگو: ”خداوند چنین می‌فرماید: ’آیا هم کُشتی و هم به تصرف درآوردی؟“‘ نیز بگو: ”خداوند چنین می‌فرماید: ’همان‌جا که سگان خون نابوت را لیسیدند، خون تو را نیز خواهند لیسید.“‘»

20 اَخاب ایلیا را گفت: «ای دشمن من، آیا مرا یافتی؟» ایلیا پاسخ داد: «آری، تو را یافتم، زیرا تو خود را فروخته‌ای تا آنچه را که در نظر خداوند بد است، به جا آوری.

21 اینک من بر تو بلا آورده، تو را به تمامی هلاک خواهم کرد، و از اَخاب هر مرد را، خواه برده و خواه آزاد، در اسرائیل نابود خواهم ساخت.

22 و خاندان تو را همچون خاندان یِرُبعام پسر نِباط و خاندان بَعَشا پسر اَخیّا خواهم ساخت، زیرا خشم مرا برانگیختی و اسرائیل را به گناه کشاندی.

23 دربارۀ ایزابل نیز خداوند چنین فرمود: ”سگان ایزابل را نزد حصاریِزرِعیل خواهند خورد.“

24 از بستگان اَخاب، هر که را در شهر بمیرد، سگان خواهند خورد و هر که را در صحرا بمیرد، پرندگان.‌»

25 براستی نیز کسی نبود که همچون اَخاب خود را فروخته باشد تا آنچه را که در نظر خداوند بد است، به جا آورَد؛ و زنش ایزابل او را اغوا می‌کرد.

26 اَخاب در رفتن از پی بتهای بی‌ارزش اعمال بسیار نفرت‌انگیز انجام می‌داد، چنانکه اَموریان انجام داده بودند و خداوند آنان را از پیش روی بنی‌اسرائیل بیرون رانده بود.

27 چون اَخاب این سخنان را شنید، جامه‌اش را چاک زد و پلاس در بر کرد و روزه گرفت. او در پلاس می‌خوابید، و ماتم‌زده راه می‌رفت.

28 آنگاه کلام خداوند بر ایلیای تِشبی نازل شده، گفت:

29 «آیا دیده‌ای که چگونه اَخاب در حضور من فروتن شده است؟ حال که او خود را در حضور من فروتن کرده است، این بلا را در ایام وی نازل نخواهم کرد، بلکه آن را در ایام پسرش بر خاندان او فرود خواهم آورد.»

Categories
۱پادشاهان

۱پادشاهان 22

نبوّت میکایا بر ضد اَخاب

1 تا سه سال میان اَرام و اسرائیل جنگی درنگرفت.

2 اما در سال سوّم، یَهوشافاط، پادشاه یهودا نزد پادشاه اسرائیل فرود آمد.

3 پادشاه اسرائیل به خدمتگزاران خود گفت: «آیا نمی‌دانید که راموت‌جِلعاد از آنِ ما است، و ما ساکت نشسته، در بازگرفتنش از دست پادشاه اَرام غفلت ورزیده‌ایم؟»

4 پس به یَهوشافاط گفت: «آیا با من برای جنگ به راموت‌جِلعاد خواهی آمد؟» یَهوشافاط پادشاه اسرائیل را پاسخ داد: «من چون تو، قوم من همچون قوم تو و سواران من همچون سواران تو هستند.»

5 یَهوشافاط به پادشاه اسرائیل گفت: «تمنا اینکه نخست برای دریافت کلام خداوند مسئلت کنی.»

6 پس پادشاه اسرائیل انبیا را گرد آورد، حدود چهارصد تن را، و از آنان پرسید: «‌آیا به جنگ با راموت‌جِلعاد بروم یا بازایستم؟» گفتند: «برآی، زیرا خداوند آن را به دست پادشاه تسلیم خواهد کرد.»

7 اما یَهوشافاط پرسید: «آیا در اینجا هیچ نبیِ دیگرِ خداوند نیست که بتوان از او مسئلت کرد؟»

8 پادشاه اسرائیل یَهوشافاط را گفت: «مردی دیگر هست، میکایا نام، پسر ایملَه، که به واسطۀ او می‌توان از خداوند مسئلت کرد. اما من از او بیزارم، زیرا همیشه دربارۀ من به بدی نبوّت می‌کند نه به نیکویی.» یَهوشافاط گفت: «پادشاه چنین نگوید.»

9 پس پادشاه اسرائیل یکی از خواجه‌سرایان خود را فرا خواند و گفت: «میکایا، پسر ایملَه را زود بدین‌جا آور.»

10 و حال پادشاه اسرائیل و یَهوشافاط پادشاه یهودا هر یک ردای شاهی بر تن، در خرمنگاه نزد دهنۀ دروازۀ سامِرِه بر تخت خود نشسته بودند، و جملۀ انبیا در حضورشان نبوّت می‌کردند.

11 و صِدِقیا پسر کِنعَنَه شاخهایی آهنین برای خود ساخته بود و می‌گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: ”با اینها اَرامیان را خواهی زد تا کاملاً نابود شوند.“»

12 دیگر انبیا نیز جملگی همین نبوّت را می‌کردند و می‌گفتند: «به راموت‌جِلعاد برآی و پیروز شو، زیرا خداوند آن را به دست پادشاه تسلیم خواهد کرد.»

13 پیکی که در پی میکایا رفته بود به او گفت: «اینک انبیا یکصدا دربارۀ پادشاه نیکو می‌گویند. پس تمنا اینکه سخن تو نیز همچون سخن ایشان باشد، و کلامی نیکو بگویی.»

14 اما میکایا گفت: «به حیات خداوند سوگند که هرآنچه خداوند مرا گوید، همان را خواهم گفت.»

15 پس چون نزد پادشاه آمد، پادشاه وی را گفت: «ای میکایا، آیا به جنگ با راموت‌جِلعاد برویم یا بازایستیم؟» به او پاسخ داد: «برآی و پیروز شو زیرا خداوند آن را به دست پادشاه تسلیم خواهد کرد!»

16 پادشاه وی را گفت: «چند بار تو را سوگند دهم که جز حقیقت چیزی به نام خداوند به من مگویی؟»

17 آنگاه میکایا گفت: «اسرائیل را جملگی همچون گوسفندانِ بی‌شبان بر کوهها پراکنده دیدم، و خداوند فرمود: ”اینها صاحبی ندارند، پس هر یک به‌سلامت به خانۀ خود بازگردد.“»

18 آنگاه پادشاه اسرائیل به یَهوشافاط گفت: «آیا تو را نگفتم که او دربارۀ من هرگز به نیکویی نبوّت نمی‌کند، بلکه به بدی؟»

19 میکایا ادامه داد: «پس کلام خداوند را بشنو: خداوند را دیدم که بر تخت خود نشسته بود و تمامی لشکر آسمان نزد او بر چپ و راستش ایستاده بودند.

20 و خداوند فرمود: ”کیست که اَخاب را اغوا نماید تا به راموت‌جِلعاد برآمده، بیفتد؟“ یکی چنین می‌گفت و دیگری چنان.

21 سپس روحی پیش آمد و در حضور خداوند ایستاده، گفت: ”من او را اغوا خواهم کرد.“

22 خداوند پرسید: ”به چه وسیله؟“ گفت: ”بیرون خواهم رفت و روحی دروغگو در دهان تمامی انبیایش خواهم بود.“ خداوند فرمود: ”او را اغوا خواهی کرد، و خواهی توانست. برو و چنین کن.“

23 پس هم‌اکنون خداوند روحی دروغگو در دهان همۀ این انبیایت نهاده، و بلا را بر تو اعلام کرده است.»

24 آنگاه صِدِقیا پسر کِنعَنَه نزدیک آمده، بر گونۀ میکایا سیلی زد و گفت: «چگونه است که روح خداوند از نزد من بر تو آمد تا با تو سخن گوید؟»

25 میکایا پاسخ داد: «اینک روزی که به حجره‌ای اندرونی درآیی تا خود را پنهان کنی، خواهی دید.»

26 آنگاه پادشاه اسرائیل گفت: «میکایا را بگیر و نزد آمون، حاکم شهر و یوآش، پسر پادشاه بازگردانده،

27 بدیشان بگو: ”پادشاه چنین می‌فرماید: ’این شخص را به زندان افکنید و جز اندکی نان و آب چیزی به او مدهید تا من به سلامت باز‌گردم.“‘»

28 میکایا گفت: «اگر به‌واقع به‌سلامت بازگردی، خداوند به واسطۀ من سخن نگفته است.» نیز افزود: «ای تمامی مردمان، بشنوید.»

کشته شدن اَخاب

29 پس پادشاه اسرائیل و یَهوشافاط، پادشاه یهودا، به راموت‌جِلعاد برآمدند.

30 پادشاه اسرائیل به یَهوشافاط گفت: «من با جامۀ مبدل به میدان جنگ می‌روم، اما تو جامۀ خود را بر تن داشته باش.» پس پادشاه اسرائیل جامۀ مبدل پوشید و به میدان جنگ رفت.

31 و اما پادشاه اَرام به سی و دو سردار ارابه‌هایش فرمان داده و گفته بود: «نَه با خُرد و نه با بزرگ، بلکه تنها با پادشاه اسرائیل بجنگید.»

32 چون سرداران ارابه‌ها یَهوشافاط را دیدند، گفتند: «به‌یقین این پادشاه اسرائیل است.» پس رفتند تا با وی بجنگند، و یَهوشافاط فریاد برآورد.

33 چون سرداران ارابه‌ها دیدند که او پادشاه اسرائیل نیست، از تعقیب او بازایستادند.

34 اما در این میان، کسی کمان خود را بی‌هدف برکشید و پادشاه اسرائیل را از میان درزی که در جامۀ رزمش بود، زد. پس پادشاه به ارابه‌ران خود گفت: «بازگرد و مرا از میدان جنگ بیرون ببر، زیرا زخمی شده‌ام.»

35 در آن روز، جنگ به‌شدّت ادامه یافت و پادشاه را در ارابه‌اش رو به سوی اَرامیان بر پا نگاه می‌داشتند، تا اینکه به وقت غروب بمرد. و خون زخمش بر کف ارابه ریخته بود.

36 هنگام غروب آفتاب، ندایی در تمامی لشکر بلند شد که: «هر کس به شهر خویش و هر کس به ولایت خود بازگردد!»

37 بدین‌سان، پادشاه بمرد و او را به سامِرِه بردند، و پادشاه را در سامِرِه به خاک سپردند.

38 ارابه را نزد برکۀ سامِرِه شستند و سگان خون اَخاب را لیسیدند و روسپیان خود را در آب آن شستند، درست همان‌گونه که کلام خداوند گفته بود.

39 و اما دیگر امور مربوط به اَخاب، و هرآنچه کرد، و خانه‌ای که از عاج ساخت و تمامی شهرهایی که بنا کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟

40 پس اَخاب نزد پدران خود آرَمید و پسرش اَخَزیا به جای او پادشاه شد.

یَهوشافاط پادشاه یهودا

41 یَهوشافاط، پسر آسا در چهارمین سالِ اَخاب، پادشاه اسرائیل، بر یهودا پادشاه شد.

42 او سی و پنج ساله بود که پادشاه شد، و بیست و پنج سال در اورشلیم سلطنت کرد. نام مادرش عَزوبَه دختر شِلحی بود.

43 یَهوشافاط در تمامی راههای پدرش آسا گام برمی‌داشت و از آنها انحراف نمی‌ورزید و آنچه را که در نظر خداوند درست بود، به جا می‌آورد. با این حال، مکانهای بلند از میان برداشته نشد، و مردم همچنان در آنها قربانی تقدیم می‌کردند و بخور می‌سوزانیدند.

44 و یَهوشافاط با پادشاه اسرائیل صلح کرد.

45 و اما دیگر امور مربوط به یَهوشافاط، و عظمتی که به نمایش گذاشت، و جنگهایی که کرد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان یهودا نوشته نشده است؟

46 او زمین را از وجود بقیۀ روسپیان مرد بتکده‌ها که در ایام پدرش آسا باقی مانده بودند، پاک کرد.

47 از آنجا که در اَدوم پادشاهی نبود، نایب‌السلطنه‌ای در آنجا حکومت می‌کرد.

48 و یَهوشافاط کشتیهای تَرشیشیساخت تا برای آوردن طلا به اوفیر بروند، اما نرفتند زیرا کشتیها در عِصیون‌جِبِر در هم شکستند.

49 آنگاه، اَخَزیا پسر اَخاب به یَهوشافاط گفت: «بگذار خادمان من با خادمان تو در کشتیها بروند.» اما یَهوشافاط نپذیرفت.

50 و یَهوشافاط با پدران خود آرَمید و او را در شهر پدرش داوود، در کنار پدرانش به خاک سپردند. پس از او، پسرش یِهورام به جای او پادشاه شد.

اَخَزیا پادشاه اسرائیل

51 اَخَزیا پسر اَخاب در هفدهمین سال سلطنت یَهوشافاط پادشاه یهودا، در سامِرِه بر اسرائیل پادشاه شد و دو سال بر اسرائیل سلطنت کرد.

52 او آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا می‌آورد و به راه پدرش و راه مادرش و راه یِرُبعام پسر نِباط که اسرائیل را به گناه کشانید، سلوک می‌کرد.

53 او بَعَل را عبادت و سَجده می‌کرد، و خشم یهوه خدای اسرائیل را برمی‌انگیخت، درست به همان‌سان که پدرش کرده بود.

Categories
۲پادشاهان

۲پادشاهان ‮معرفی کتاب دوّم پادشاهان‬

معرفی کتاب دوّم پادشاهان

کتاب دوّم پادشاهان دنبالۀ طبیعی و منطقیِ کتابِ اوّل پادشاهان است. همان‌گونه که در معرفی کتاب اوّل پادشاهان گفته شد، تقسیم آنها به دو کتاب، صرفاً علت فنی داشته است.

این کتاب به شرح خدمات آخر ایلیای نبی و آغاز خدمات اِلیشَع نبی می‌پردازد، که بخش اوّل کتاب را اشغال کرده است. سپس رخدادهای مربوط به ایام حکومت پادشاهان یهودا و اسرائیل پی گرفته می‌شود، تا زمانی که حکومت شمالی یعنی اسرائیل سقوط می‌کند و اهالی آن به تبعید می‌روند. در بقیۀ کتاب، شرح سلطنت پادشاهان یهودا، یعنی حکومت جنوبی آمده است. در این بخش، به اصلاحات دینی و تجدید حیات روحانی در ایام حِزِقیا و یوشیای پادشاه توجه خاص شده است. اما سرانجام حکومت یهودا نیز به دست بابِلی‌ها سقوط می‌کند، اورشلیم و معبد مقدس آن ویران می‌گردد، و اشرافِ قوم به تبعید می‌روند. به این ترتیب، تاریخ حکومت پادشاهان در قوم خدا به پایان می‌رسد.

تقسیم‌بندی کلّی

۱- خدمات ایلیا و اِلیشَع از ایام پادشاهی اَخَزیا در اسرائیل و یِهوشافاط در یهودا (۱:۱ تا ۸:۱۵)

۲- اسرائیل و یهودا تا سقوط حکومت شمالی (۸:۱۶ تا ۱۷:۴۱)

۳- حکومت یهودا از زمان حِزِقیا تا تبعید بابِل (بابهای ۱۸ تا ۲۵)

Categories
۲پادشاهان

۲پادشاهان 1

داوری خداوند بر اَخَزیا

1 پس از مرگ اَخاب، موآب بر اسرائیل شورید.

2 و اما اَخَزیا، از پنجرۀ بالاخانۀ خویش در سامِرِه به زیر افتاده و مجروح گشته بود. پس قاصدان روانه کرد و بدیشان گفت: «بروید و از بَعَل‌زِبوب خدای عِقرون بپرسید که آیا من از این جراحت جان سالم به در خواهم برد؟»

3 اما فرشتۀ خداوند به ایلیای تِشبی گفت: «برخیز و به دیدار قاصدانِ پادشاهِ سامِرِه برو و به ایشان بگو: ”آیا در اسرائیل خدایی نیست که به مشورت‌خواهی از بَعَل‌زِبوب خدای عِقرون می‌روید؟

4 پس خداوند چنین می‌گوید: از بستری که بر آن خوابیده‌ای بر نخواهی خاست، بلکه به‌یقین خواهی مرد!“» پس ایلیا روانه شد.

5 چون قاصدان نزد پادشاه بازگشتند، از ایشان پرسید: «چرا بازگشتید؟»

6 پاسخ دادند: «مردی به دیدار ما آمد و گفت: ”نزد پادشاهی که شما را فرستاده است، بازگردید و به او بگویید: خداوند چنین می‌گوید: آیا در اسرائیل خدایی نیست که کسان به مشورت‌خواهی از بَعَل‌زِبوب خدای عِقرون فرستاده‌ای؟ پس، از این بستر بر نخواهی خاست، بلکه به‌یقین خواهی مرد!“»

7 پادشاه از آنان پرسید: «مردی که به دیدارتان آمد و این سخن را گفت، چگونه بود؟»

8 گفتند: «جامهای پشمین در بر داشت و کمربندی چرمین بر کمر بسته بود.» پادشاه گفت: «او ایلیای تِشبی است.»

9 آنگاه پادشاه سرداری با پنجاه سربازش فرستاد تا او را بیاورند. ایلیا بر فراز تَلی نشسته بود. سردار نزد او رفت و گفت: «ای مرد خدا، پادشاه می‌فرماید: ”فرود آی!“»

10 ایلیا در پاسخ سردار گفت: «اگر من مرد خدا هستم، آتش از آسمان نازل شود و تو و پنجاه سربازت را بسوزاند!» و از آسمان آتش نازل شد و آن مرد و سربازانش را سوزانید.

11 پس پادشاه سرداری دیگر با پنجاه سربازش گُسیل داشت. سردار به ایلیا گفت: «ای مرد خدا، پادشاه می‌فرماید: ”بی‌درنگ فرود آی!“»

12 ایلیا پاسخ داد: «اگر من مرد خدا هستم، آتش از آسمان نازل شود و تو و پنجاه سربازت را بسوزاند!» و آتش خدا از آسمان نازل شد و او و پنجاه سربازش را سوزانید.

13 پس پادشاه سردار سوّمی با پنجاه سربازش گُسیل داشت. سردار سوّم در برابر ایلیا بر زانوانش به خاک افتاد و التماس‌کنان گفت: «ای مرد خدا، تمنا دارم جان مرا و جان این پنجاه تن را، که همه خدمتگزاران توییم، عزیز داری!

14 اینک آتش از آسمان فرود آمد و دو سردار نخست را با همۀ سربازانشان سوزانید. اکنون تو جان مرا عزیز دار!»

15 فرشتۀ خداوند به ایلیا گفت: «با او فرود آی و از او مترس.» پس ایلیا برخاست و همراه او نزد پادشاه رفت.

16 و به پادشاه گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: ”آیا در اسرائیل خدایی نبود که با وی مشورت کنی؟ پس چرا قاصدان برای مشورت نزد بَعَل‌زِبوب خدای عِقرون فرستادی؟ چون چنین کردی، از بستری که بر آن آرَمیده‌ای بر نخواهی خاست، بلکه به‌یقین خواهی مرد!“»

17 پس اَخَزیا طبق کلامی که خداوند به واسطۀ ایلیا گفته بود، درگذشت. و چون پسری نداشت، یورامدر دوّمین سال سلطنت یِهورام پسر یِهوشافاط، پادشاه یهودا، به جای اَخَزیا پادشاه شد.

18 و اما دیگر امور مربوط به اَخَزیا که او انجام داد، آیا در کتاب تواریخ ایام پادشاهان اسرائیل نوشته نشده است؟

Categories
۲پادشاهان

۲پادشاهان 2

به آسمان برده شدنِ ایلیا

1 هنگامی که خداوند بر آن بود تا ایلیا را در گردبادی به آسمان بالا بَرد، ایلیا و اِلیشَع از جِلجال بیرون می‌آمدند.

2 ایلیا به اِلیشَع گفت: «خداوند مرا به بِیت‌ئیل فرستاده است، اما تو همین‌جا بمان.» ولی اِلیشَع گفت: «به حیات خداوند و به حیات خودت سوگند که تو را ترک نخواهم کرد.» پس همراه یکدیگر به بِیت‌ئیل رفتند.

3 گروه انبیایی که در بِیت‌ئیل بودند، نزد اِلیشَع رفتند و او را گفتند: «آیا می‌دانی که امروز خداوند مولایت را از فرازِ سرِ تو بر خواهد گرفت؟» اِلیشَع پاسخ داد: «آری من نیز می‌دانم؛ خاموش باشید.»

4 آنگاه ایلیا به اِلیشَع گفت: «ای اِلیشَع، خداوند مرا به اَریحا فرستاده است، اما تو همین‌جا بمان.» اِلیشَع پاسخ داد: «به حیات خداوند و به حیات خودت سوگند که تو را ترک نخواهم کرد.» پس همراه یکدیگر به اَریحا آمدند.

5 گروه انبیای اَریحا نیز نزد اِلیشَع رفتند و او را گفتند: «آیا می‌دانی که امروز خداوند مولایت را از فرازِ سرِ تو بر خواهد گرفت؟» اِلیشَع پاسخ داد: «آری من نیز می‌دانم؛ خاموش باشید.»

6 پس ایلیا به او گفت: «خداوند مرا به اردن فرستاده است، اما تو همین‌جا بمان.» پاسخ داد: «به حیات خداوند و به حیات خودت سوگند که ترکت نخواهم کرد.» پس آن دو همراه یکدیگر به اردن رفتند.

7 پنجاه تن از گروه انبیا نیز رفتند و مقابل جایی که ایلیا و اِلیشَع کنار رود اردن ایستاده بودند، به فاصلۀ دور ایستادند.

8 ایلیا ردای خود را گرفت و آن را پیچیده، به آب زد، و آب از این سو و آن سو شکافته شد و هر دو از آن خشکی بگذشتند.

9 و چون بگذشتند، ایلیا به اِلیشَع گفت: «به من بگو پیش از آنکه از نزد تو برگرفته شوم، می‌خواهی برایت چه کنم؟» اِلیشَع پاسخ داد: «نصیب دوچندان از روح تو بر من باشد.»

10 ایلیا گفت: «چیز دشواری خواستی، ولی اگر آنگاه که از تو برگرفته می‌شوم مرا ببینی، به آن خواهی رسید، وگرنه خیر.»

11 ایشان قدم‌زنان با هم گفتگو می‌کردند که ناگاه ارابه‌ای از آتش با اسبانی آتشین پدیدار شد و آن دو را از یکدیگر جدا کرد، و ایلیا در گردبادی به آسمان بالا رفت.

12 اِلیشَع این را دید و فریاد برآورد: «ای پدر من! ای پدرم! ارابه‌ها و سواران اسرائیل!» و دیگر ایلیا را ندید.

آنگاه جامۀ خویش برگرفته، آن را بدرید،

13 و ردای ایلیا را که از او فرو افتاده بود برگرفته، بازگشت و کنار رود اردن ایستاد.

14 و ردایی را که از ایلیا فرو افتاده بود برگرفته، آن را به آب زد و گفت: «یهوه خدای ایلیا کجاست؟» چون بر آب زد، آب از این سو و آن سو شکافته شد و اِلیشَع از آن بگذشت.

15 چون گروه انبیایی که در طرف دیگر در اَریحا بودند وی را دیدند، گفتند: «روح ایلیا بر اِلیشَع قرار گرفته است.» پس به استقبال او رفتند و روی بر خاک نهاده، او را تعظیم کردند.

16 و گفتند: «بنگر که ما بندگانت پنجاه مرد توانا در اختیار داریم. رخصت ده تا به جستجوی مولایت بروند، شاید روح خداوند او را برگرفته و بر کوه یا به دره‌ای افکنده باشد.» اما اِلیشَع نپذیرفت و پاسخ داد: «آنها را مفرستید.»

17 ولی ایشان چندان پای فشردند که سرانجام اِلیشَع شرمنده گشت و گفت: «بفرستید.» پس آن پنجاه مرد را فرستادند و آنان سه روز جستجو کردند، ولی ایلیا را نیافتند.

18 و چون نزد اِلیشَع که در اَریحا مانده بود بازگشتند، بدیشان گفت: «آیا به شما نگفتم، ”نروید“؟»

شفای آب

19 باری، مردم شهر به اِلیشَع گفتند: «ای سرور ما، چنانکه می‌بینی، اینک شهر ما در جایی نیکو قرار دارد، ولی آب آن بد است و زمینش بی‌حاصل.»

20 اِلیشَع گفت: «کاسه‌ای نو نزد من بیاورید و در آن نمک بریزید.» پس آن را برای او آوردند.

21 آنگاه به طرف چشمۀ آب رفت و نمک را در آن ریخت و گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: من این آب را شفا دادم تا دیگر هرگز باعث مرگ کسی نشود و زمین را بی‌حاصل نگرداند.»

22 و آن آب طبق گفتۀ اِلیشَع تا به امروز سالم است.

تمسخر اِلیشَع

23 اِلیشَع از آنجا به بِیت‌ئیل برآمد. در راه تنی چند از جوانان شهر بیرون آمده، او را به تمسخر گرفتند و گفتند: «آی کچل، برو! آی کچل، برو!»

24 اِلیشَع برگشته، بدیشان نگریست، و در نام خداوند نفرینشان کرد. و دو خرس از جنگل بیرون آمدند و چهل و دو تن از آنها را دریدند.

25 سپس اِلیشَع از آنجا به کوه کَرمِل رفت و از آنجا به سامِرِه بازگشت.

Categories
۲پادشاهان

۲پادشاهان 3

شورش موآب

1 یورام پسر اَخاب در هجدهمین سالِ یِهوشافاط، پادشاه یهودا، در سامِرِه پادشاه اسرائیل شد و دوازده سال سلطنت کرد.

2 یورام آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آورد، ولی نه به اندازۀ پدر و مادرش. او ستون بَعَلرا که پدرش ساخته بود، از میان برداشت.

3 با این حال، به گناه یِرُبعام پسر نِباط، که اسرائیل را بدان آلوده بود، چسبید و دست از آن برنگرفت.

4 و اما میشَع، پادشاه موآب، گوسفند پرورش می‌داد. او یکصد هزار بره و نیز پشم یکصد هزار قوچ به پادشاه اسرائیل پرداخت می‌کرد.

5 اما پس از مرگ اَخاب، پادشاه موآب بر پادشاه اسرائیل شورید.

6 در آن هنگام، یورامِ پادشاه از سامِرِه بیرون آمد و همۀ اسرائیلیان را بسیج کرد

7 و رفته، برای یِهوشافاط پادشاهِ یهودا پیغام فرستاد که: «پادشاهِ موآب بر من شوریده است. آیا همراه من به جنگ موآب خواهی آمد؟» او پاسخ داد: «خواهم آمد. من همچون توام، و قوم من همچون قوم تو و اسبانم همچون اسبان تو هستند.»

8 یورام پرسید: «از کدام راه حمله کنیم؟» پاسخ آمد: «از راه بیابانِ اَدوم.»

9 پس پادشاهِ اسرائیل همراه پادشاهِ یهودا و پادشاهِ اَدوم روانه شد. اما پس از هفت روز چرخیدن، ذخیرۀ آبِ سپاهیان و چارپایانشان به پایان رسید.

10 آنگاه پادشاه اسرائیل گفت: «شگفتا! خداوند ما سه پادشاه را خوانده تا به دست موآب تسلیممان کند.»

11 اما یِهوشافاط پرسید: «آیا از انبیای خداوند کسی اینجا نیست تا به واسطۀ او از خداوند مسئلت کنیم؟» یکی از خادمان پادشاه اسرائیل در جواب گفت: «اِلیشَع پسر شافاط که بر دستهای ایلیا آب می‌ریخت،اینجاست.»

12 و یِهوشافاط گفت: «کلام خداوند با اوست.» پس پادشاه اسرائیل و یِهوشافاط و پادشاه اَدوم، نزد اِلیشَع فرود آمدند.

13 اِلیشَع به پادشاه اسرائیل گفت: «مرا با تو چه کار است؟ نزد انبیای پدر و انبیای مادرت برو.» اما پادشاه اسرائیل پاسخ داد: «خیر، زیرا خداوند بود که ما سه پادشاه را فرا خواند تا به دست موآب تسلیممان کند.»

14 اِلیشَع گفت: «به حیات یهوه خدای لشکرها که در خدمت اویم سوگند، اگر به حرمت یِهوشافاط پادشاه یهودا نبود، به سویت نظر نمی‌افکندم و نادیده‌ات می‌گرفتم.

15 اما حال چنگ‌نوازی نزد من بیاورید.» چون چنگ‌نواز به نواختن مشغول شد، دست خداوند بر اِلیشَع قرار گرفت

16 و او گفت: «خداوند چنین می‌فرماید: ”این دره را پر از گودال کنید.“

17 زیرا خداوند چنین می‌گوید: ”باد و بارانی در کار نخواهد بود، اما این دره پر از آب خواهد شد تا شما و چارپایانتان و دیگر حیواناتی که همراه دارید، همه از آن بنوشید.“

18 این کار در نظر خداوند بسیار آسان است؛ آری، او موآب را نیز به دستتان تسلیم خواهد کرد،

19 و تمامی شهرهای حصاردار و همۀ شهرهای اصلی آن را ویران خواهید کرد، و همۀ درختان نیکو را قطع خواهید نمود، و همۀ چشمه‌های آب را خواهید بست و تمام مزارعِ حاصلخیز را با سنگها از بین خواهید برد.»

20 بامدادِ روز بعد، هنگام تقدیم قربانی، به ناگاه آب از جانب اَدوم سرازیر شد و سرتاسر آن سرزمین را فرا گرفت.

21 اما موآبیان که شنیده بودند پادشاهان به جنگشان می‌آیند، مردانی را که قادر به حمل سلاح بودند، از پیر و جوان، جملگی فرا خواندند و آنها را در مرزها مستقر کردند.

22 بامدادان چون از خواب برخاستند، آفتاب بر آن آب می‌تابید. ولی موآبیانی که در سوی دیگر بودند، آب را همچون خون، سرخ می‌دیدند.

23 پس گفتند: «این خون است؛ به‌یقین آن پادشاهان با هم جنگیده و یکدیگر را کشته‌اند. پس حال ای موآبیان، بشتابید و غارتشان کنید!»

24 اما چون به اردوی اسرائیل رسیدند، اسرائیلیان برخاسته، بر ایشان یورش بردند و موآبیان از پیش روی ایشان گریختند. پس به سرزمین ایشان درآمده، پیش می‌تاختند و موآبیان را می‌کشتند.

25 و شهرها را ویران کردند و هر یک از سربازان سنگی به جانب مزارع حاصلخیز پرتاب کرد تا سرانجام تمام مزارع پوشیده از سنگ شد. آنان همۀ چشمه‌ها را بستند و همۀ درختان خوب را بریدند. فقط سنگهای قیرحارِسِت را به همان سان که بود، برجا گذاشتند، اما سربازانِ فلاخُن‌انداز آنجا را نیز محاصره کرده، بدان حمله نمودند.

26 چون پادشاه موآب دید که جنگ را می‌بازد، هفتصد شمشیرزن با خود برگرفت تا راه را بر او بگشایند و نزد پادشاه اَدوم رود، اما نتوانستند.

27 پس پسر ارشد خود را که می‌بایست به جای او پادشاه می‌شد، برگرفت و بر حصار شهر به رسم هدیۀ تمام‌سوز قربانی کرد. این کار، اسرائیل را تکانی عظیم داد؛و آنان عقب نشسته، به سرزمین خویش بازگشتند.

Categories
۲پادشاهان

۲پادشاهان 4

روغن بیوه‌زن

1 روزی زن یکی از گروه انبیا التماس‌کنان به اِلیشَع گفت: «خدمتگزار تو، شوهرم، درگذشته است. همان‌گونه که می‌دانی، او ترس خداوند را بر دل داشت. اما اکنون طلبکار وی می‌آید تا دو پسر مرا به بردگی ببرد.»

2 اِلیشَع پاسخ داد: «برای تو چه کنم؟ بگو در خانه چه داری؟» زن گفت: «کنیزت را در خانه چیزی جز ظرفی روغن نیست.»

3 اِلیشَع گفت: «به اطراف خانه برو و از تمامی همسایگان ظروف خالی بستان، و بسیار هم بستان!

4 آنگاه به خانۀ خویش برو و در را پشت سر خود و پسرانت ببند و همۀ آن ظرفها را از روغن پر کن، و هر ظرفی را که پر شد، کناری بگذار.»

5 پس آن زن از نزد او رفت و در را پشت سر خود و پسرانش بست. آنان ظرفها را نزد او می‌آوردند و او همه را پر می‌کرد.

6 چون همۀ ظرفها پر شد، به پسرش گفت: «ظرفی دیگر نزدم بیاور.» اما او پاسخ داد: «دیگر ظرفی باقی نیست.» آنگاه روغن بازایستاد.

7 پس آن زن نزد مرد خدا رفت و ماجرا را به او بازگفت. اِلیشَع گفت: «برو، روغن را بفروش و بدهی خود را بپرداز و تو و پسرانت می‌توانید با آنچه باقی می‌ماند، گذران زندگی کنید.»

زنده شدن پسر شونَمی

8 روزی اِلیشَع به شونَم رفت. در آنجا زنی سرشناس به اصرار او را به طعام فرا خواند. از آن پس هرگاه اِلیشَع از آن‌جا می‌گذشت، برای صرف طعام در آن خانه توقف می‌کرد.

9 آن زن به شوهرش گفت: «اینک مطمئنم که این مرد که اغلب از اینجا می‌گذرد، مرد مقدس خداست.

10 پس برایش بر بام خانه اتاقی کوچک بسازیم و در آن برای وی بستر و میز و صندلی و چراغی بگذاریم تا هرگاه نزد ما می‌آید، در آنجا منزل کند.»

11 یک روز که اِلیشَع از راه رسید، به اتاق خود بر بام خانه رفت و دراز کشید.

12 و به خادم خود جِیحَزی گفت: «این زن شونَمی را بخوان.» پس وی را فرا خواند و آن زن در برابر او ایستاد.

13 اِلیشَع به خادم گفت: «به او بگو: ”زحمت بسیار برای ما کشیده‌‌ای. حال، چه می‌توانیم برایت بکنیم؟ می‌خواهی سفارشت را به پادشاه یا سردار لشکر بکنیم؟“» زن پاسخ داد: «خیر، من در میان کسان خویش منزل دارم.»

14 اِلیشَع پرسید: «پس برای این زن چه باید کرد؟» جِیحَزی گفت: «این زن پسری ندارد و شوهرش سالخورده است.»

15 اِلیشَع گفت: «او را بخوان.» پس زن را فرا خواند و او در آستانۀ در ایستاد.

16 اِلیشَع گفت: «سال آینده همین هنگام پسری در آغوش خواهی داشت.» اما زن اعتراض‌کرده، گفت: «خیر، سرورم، ای مرد خدا؛ به کنیزت دروغ مگو!»

17 اما آن زن آبستن شد و همان‌گونه که اِلیشَع به او گفته بود، سال بعد حوالی همان ایام پسری بزاد.

18 و چون پسرک بزرگ شد، روزی نزد پدر خود به میان دروگران رفت.

19 ناگاه به پدرش گفت: «آه سَرَم! آه سَرَم!» پدر به خادم خود فرمان داد: «او را نزد مادرش ببر.»

20 پس خادم او را برگرفت و نزد مادرش برد. پسر تا نیمروز بر دامان مادر نشست، و سپس مرد.

21 آن زن بالا رفت و او را بر بستر مردِ خدا خوابانده، در را بر او بست و بیرون رفت.

22 سپس شوهرش را فرا خواند و گفت: «تمنا می‌کنم هم‌اکنون یکی از خادمانت را با الاغی برایم بفرستی تا بی‌درنگ نزد مرد خدا بروم و بازگردم.»

23 مرد پرسید: «از چه رو می‌خواهی امروز نزد او بروی؟ امروز که اوّل ماه یا روز شَبّات نیست.» زن گفت: «خیر است.»

24 باری، زن الاغ را زین کرد و به خادمش گفت: «تو از پیش بران و تا چیزی نگفته‌ام به خاطر من سرعتت را کم نکن.»

25 پس روانه شد و به کوه کَرمِل نزد مرد خدا رسید.

چون مرد خدا زن را دید که از دور می‌آید، به خادم خود جِیحَزی گفت: «بنگر! این همان زن شونَمی است!

26 بشتاب و به پیشبازش برو و از او بپرس: ”آیا خیر است؟ شوهر و پسرت سلامتند؟“» زن گفت: «خیر است.»

27 اما چون نزد مرد خدا به کوه برآمد، روی بر زمین نهاده، پاهای او را محکم گرفت. جِیحَزی پیش آمد تا او را کنار بزند، ولی مرد خدا گفت: «آسوده‌اش بگذار، زیرا که سخت ماتم‌زده است. اما خداوند این امر را از من پنهان داشته و در این باره به من چیزی نگفته است.»

28 زن گفت: «ای سرورم، آیا من از تو پسر خواستم؟ آیا نگفتم: ”مرا فریب مده؟“»

29 اِلیشَع به جِیحَزی گفت: «ردایت را محکم بر کمر ببند و عصای مرا به دست گیر و برو. در راه از حالِ کسی مپرس، و اگر کسی جویای حالت شد، جوابش مده. و عصای مرا بر صورت پسرک بگذار.»

30 اما مادر طفل گفت: «به حیات خداوند و به حیات خودت سوگند که تو را ترک نکنم.» پس اِلیشَع برخاست و از پی زن به راه افتاد.

31 جِیحَزی جلوتر از آنان رفت و عصا را بر صورت پسر نهاد، ولی هیچ صدا یا پاسخی برنخاست. پس به استقبال اِلیشَع رفت و خبر داد که: «پسرک بیدار نشد.»

32 چون اِلیشَع به خانه درآمد، پسرک را دید که مرده بر بستر او خوابیده است.

33 پس داخل شد، در را بر هر دو بست، و نزد خداوند دعا نمود.

34 سپس بر بستر روی پسر دراز کشید و دهان خود را بر دهان او، چشم خود را بر چشم او، و دستش را بر دست او نهاد، و همچنانکه بر او دراز کشیده بود، بدن پسرک گرم شد.

35 سپس برخاست و چندین بار از یک سوی اتاق به سوی دیگر قدم زد، و بار دیگر بر بالین پسرک رفته، بر او دراز کشید. پسر هفت بار عطسه کرد و چشمانش را گشود.

36 آنگاه اِلیشَع، جِیحَزی را فرا خواند و گفت: «زن شونَمی را بخوان.» پس او را خواند. چون زن آمد، اِلیشَع گفت: «پسرت را برگیر.»

37 زن به اتاق درآمد و بر پاهای اِلیشَع افتاده، روی بر خاک نهاد. آنگاه پسرش را برگرفت و بیرون رفت.

مرگ در دیگ

38 اِلیشَع به جِلجال بازگشت و در آن سرزمین، قحطی حکمفرما بود. هنگامی‌که گروه انبیا در حضور او نشسته بودند، به خادم خود گفت: «دیگ بزرگ را بر آتش بگذار و برای این انبیا آشی مهیا کن.»

39 پس یکی از ایشان به صحرا رفت تا سبزی بچیند، و درختی خودرو مانند درخت مو یافت و میوۀ آن را چیده، دامن ردای خود را از آن پر کرد. سپس آمده، آنها را خُرد کرد و در دیگِ آش ریخت، و کسی نمی‌دانست آن میوه‌ها چیست.

40 آش را کشیدند و به محض چشیدن، فریاد برآوردند که: «ای مرد خدا، مرگ در دیگ است!» و نتوانستند بخورند.

41 اِلیشَع گفت: «آرد بیاورید.» پس آرد را در دیگ ریخت و گفت: «اینک برای مردم بریز تا بخورند.» و دیگر چیز زیان‌آوری در دیگ نبود.

طعام دادن به یکصد نفر

42 روزی مردی از بَعَل‌شَلیشَه آمده، بیست قرص نان جو از نوبر محصول خود، با خوشه‌های گندمِ تازه در خورجینش برای مرد خدا آورد. اِلیشَع گفت: «اینها را به مردم بده تا بخورند.»

43 خادمش پرسید: «چگونه می‌توانم اینها را جلوی یکصد مرد بگذارم؟» ولی اِلیشَع پاسخ داد: «به مردم بده تا بخورند، زیرا خداوند چنین می‌گوید: ”خواهند خورد و زیاد نیز خواهد آمد.“»

44 پس پیش ایشان گذاشت و خوردند، و طبق کلام خداوند، پاره‌ای نیز زیاد آمد.

Categories
۲پادشاهان

۲پادشاهان 5

شفای نَعَمان از جذام

1 و نَعَمان، سردار لشکر پادشاه اَرام، در نظر سرورش مردی بزرگ و محترم بود، زیرا خداوند به واسطۀ او پیروزی نصیب اَرام کرده بود. نَعَمان سربازی دلاور بود، اما جذامداشت.

2 باری، سپاهیان اَرام حمله آورده، دخترکی را از سرزمین اسرائیل به اسارت گرفتند و او کنیز زن نَعَمان شد.

3 روزی دخترک به بانوی خود گفت: «کاش سرورم نزد نبی‌ای که در سامِرِه است می‌بود، تا از بیماری جذام شفایش دهد.»

4 پس نَعَمان نزد آقای خود رفت و گفتۀ آن دختر اسرائیلی را به عرض او رساند.

5 پادشاهِ اَرام فرمود: «به آنجا برو! من نیز برای پادشاه اسرائیل نامه‌ای خواهم فرستاد.»

پس نَعَمان با ده وزنهنقره، شش هزار مثقالطلا و ده دست جامه روانه شد.

6 نامه‌ای نیز برای پادشاه اسرائیل آورد، به این مضمون: «این نامه را با خادمم نَعَمان برای تو می‌فرستم تا او را از جذامش شفا بخشی.»

7 پادشاه اسرائیل به محض خواندن نامه، جامه بر تن درید و گفت: «مگر من خدا هستم که بمیرانم و زنده کنم که این شخص کسی را جهت شفا از جذام نزد من فرستاده است؟ اینک بنگرید که چگونه برای جنگ با من بهانه می‌جوید!»

8 اما چون اِلیشَع، مرد خدا شنید که پادشاه اسرائیل جامه بر تن دریده است، برای او پیغام فرستاد که: «چرا جامۀ خود را می‌دَری؟ به آن مرد بگو نزد من آید تا بداند که در اسرائیل نبی‌ای هست.»

9 پس نَعَمان با اسبان و ارابه‌های خود آمد و در برابر خانۀ اِلیشَع ایستاد.

10 اِلیشَع قاصدی نزد او فرستاده، گفت: «برو و هفت مرتبه در رود اردن خود را بشوی تا بدنت شفا یابد و پاک شوی.»

11 اما نَعَمان خشمگین از آنجا رفت و گفت: «اینک فکر می‌کردم او به‌یقین نزد من بیرون آمده، می‌ایستد و دستش را بر محل جذام حرکت داده، نام یهوه خدای خود را می‌خواند و جذام را شفا می‌دهد.

12 آیا رودخانه‌های اَبانَه و فَرپَر در دمشق، از تمام آبهای اسرائیل نیکوتر نیستند؟ آیا نمی‌توانستم برای پاک شدن در آنها تن بشویم؟» پس برگشت و خشمگین از آنجا رفت.

13 اما خادمانش نزدیک آمده، او را گفتند: «ای پدر ما، اگر آن نبی تو را به انجام کار بزرگی فرمان می‌داد، آیا چنان نمی‌کردی؟ اینک فقط فرموده است: ”تن بشوی و پاک شو!“»

14 پس او رفت و همان‌گونه که مرد خدا گفته بود، هفت مرتبه در رود اردن فرو شد. ناگاه بدنش شفا یافت و همچون تن پسربچه‌ای، پاک و تازه گشت.

15 آنگاه نَعَمان با همۀ مردانش نزد مرد خدا بازگشت و آمده، در حضور او ایستاد و گفت: «اینک می‌دانم که در تمام زمین جز خدای اسرائیل خدایی نیست. حال استدعا می‌کنم از خادمت هدیه‌ای بپذیری.»

16 اما نبی پاسخ داد: «به حیات خداوند که در حضورش ایستاده‌ام سوگند که هیچ هدیه‌ای نخواهم پذیرفت.» نَعَمان اصرار کرد، ولی اِلیشَع نپذیرفت.

17 نَعَمان گفت: «حال که نمی‌پذیری، رخصت ده دو بارِ قاطر از خاک این مکان به بنده‌ات داده شود، زیرا از این پس بنده‌ات جز به یهوه، به خدایِ غیر قربانی تمام‌سوز و هدایا تقدیم نخواهد کرد.

18 اما خداوند بنده‌ات را به سبب این یک خطا ببخشاید: زیرا چون سرورم برای پرستش به معبد رِمّون می‌رود، همواره بر بازوی من تکیه می‌زند و من آنجا سَجده می‌کنم. پس آنگاه که در معبد رِمّون سَجده می‌کنم، خداوند این خطا را بر خادمت ببخشاید.»

19 اِلیشَع گفت: «به سلامت برو.»

اما چون نَعَمان لختی از آن محل دور شد،

20 جِیحَزی، خادم اِلیشَع مرد خدا، با خود گفت: «سرورم با نپذیرفتن هیچ‌گونه پیشکش از این نَعَمانِ اَرامی، بیش از حد بر او آسان گرفت. به حیات خداوند سوگند که خود به دنبالش خواهم دوید و چیزی از او خواهم ستاند.»

21 پس به‌شتاب در پی نَعَمان دوید. چون نَعَمان دید خادم اِلیشَع به سویش می‌دود، به استقبال او رفت و از ارابه پایین آمده، پرسید: «خیر است؟»

22 جِیحَزی پاسخ داد: «خیر است. سرورم مرا فرستاده تا بگویم: ”هم‌اکنون دو جوان از گروه انبیای کوهستانِ اِفرایِم، از راه رسیده‌اند. تمنا دارم یک وزنه نقره و دو دست جامه بدیشان عطا فرمایی.»

23 نَعَمان گفت: «مرحمت فرموده، دو وزنه برگیر.» او به اصرار از جِیحَزی خواست آن هدایا را بپذیرد، و سپس دو وزنه نقره را در دو کیسه با دو دست جامه گذاشت و از دو تن از خادمانش خواست آنها را برای جِیحَزی حمل کنند.

24 چون جِیحَزی به تپه رسید، آن هدایا را از دست ایشان ستانده، در خانه نهاد و آنها را مرخص‌کرد.

25 و جِیحَزی داخل شد و در حضور سرورش ایستاد. اِلیشَع از او پرسید: «جِیحَزی کجا بودی؟» پاسخ داد: «خادمت جایی نرفته بود.»

26 اما اِلیشَع وی را گفت: «آیا چون آن مرد به استقبال تو از ارابۀ خویش فرود آمد، روح من با تو نبود؟ آیا اکنون زمان گرفتن پول و جامه، باغهای زیتون و تاکستانها، گله‌ها و رمه‌ها، یا غلامان و کنیزان است؟

27 بنابراین جذام نَعَمان تا ابد بر تو و نسل تو خواهد بود.» پس جِیحَزی از حضور اِلیشَع بیرون رفت، در حالی که بدنش از جذام چون برف سفید شده بود.