Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 26

گذشت دوبارۀ داوود

1 و اما اهالی زیف نزد شائول به جِبعَه رفته، گفتند: «داوود خویشتن را در تپۀ حَخیلَه که روبه‌روی یِشیمون است، پنهان کرده است.»

2 پس شائول برخاسته، با سه هزار تن از مردان برگزیدۀ اسرائیل عازم بیابان زیف شد تا داوود را در بیابان زیف جستجو کند.

3 او بر سر راه بر تپۀ حَخیلَه که روبه‌روی یِشیمون است، اردو زد، اما داوود در بیابان ماند. و چون داوود دید که شائول به تعقیب او به بیابان آمده،

4 جاسوسان فرستاده، دریافت که شائول به‌واقع آمده است.

5 پس برخاسته، به محلی که شائول در آن اردو زده بود رفت و دید شائول و فرماندۀ لشکرش اَبنیر پسر نیر کجا خوابیده‌اند. شائول درون سنگر خوابیده بود و لشکریانش در اطراف او اردو زده بودند.

6 داوود به اَخیمِلِکِ حیتّی و به اَبیشای پسر صِرویَه برادر یوآب گفت: «چه کسی با من نزد شائول به اردو فرود می‌آید؟» اَبیشای گفت: «من با تو می‌آیم.»

7 پس داوود و اَبیشای شبانه نزد لشکریان شائول رفتند. اینک شائول درون سنگر دراز کشیده و خوابیده بود، و نیزه‌اش را کنار سرش در زمین فرو کرده بود. اَبنیر و لشکریان نیز گرداگرد او خوابیده بودند.

8 آنگاه اَبیشای به داوود گفت: «امروز خدا دشمنت را به دست تو تسلیم کرده است. حال رخصت ده او را با نیزه به ضربتی به زمین بدوزم، چنانکه نیازی به ضربت دوّم نباشد.»

9 اما داوود به اَبیشای گفت: «او را هلاک مکن! زیرا کیست که دست خویش بر مسیح خداوند دراز کند و بی‌گناه مانَد؟

10 به حیات خداوند سوگند که خودِ خداوند او را خواهد زد، یا اَجَلش فرا رسیده خواهد مرد، و یا به جنگ رفته، هلاک خواهد شد.

11 خداوند از من به دور دارد که دست خویش بر مسیح او دراز کنم. اما اکنون نیزۀ کنار سرش و کوزۀ آب را برگیر تا برویم.»

12 پس داوود نیزه و کوزۀ آب را از کنار سر شائول برگرفت، و روانه شدند. هیچ‌کس این را ندید و درنیافت، و کسی نیز بیدار نشد، زیرا همگی در خواب بودند، از آن رو که خوابی سنگین از جانب خداوند بر آنان مستولی شده بود.

13 آنگاه داوود به جانب دیگر رفت و از دور بر سر تپه ایستاد، و فاصله‌ای زیاد میان ایشان بود.

14 سپس بر لشکریان شائول و بر اَبنیر پسرِ نیر بانگ زده، گفت: «ای اَبنیر، آیا مرا پاسخ نمی‌دهی؟» اَبنیر گفت: «تو کیستی که پادشاه را می‌خوانی؟»

15 داوود به اَبنیر گفت: «آیا تو مرد نیستی؟ کیست مانند تو در اسرائیل؟ پس چرا از سَروَرَت پادشاه محافظت نکردی؟ زیرا یکی از میان قوم آمده بود تا سرورت پادشاه را هلاک کند.

16 کاری که تو کردی نیکو نیست. به حیات خداوند قسم که شما سزاوار مرگید، زیرا از سرورتان که مسیح خداوند است، محافظت نکردید. ببین نیزۀ پادشاه و کوزۀ آبی که کنار سر او بود، کجاست؟»

17 شائول صدای داوود را شناخت و گفت: «پسرم، داوود، آیا این صدای توست؟» داوود پاسخ داد: «آری، سرورم، پادشاه؛ صدای من است.»

18 و افزود: «سرورم چرا در تعقیب خدمتگزار خویش است؟ مگر من چه کرده‌ام، و چه گناهی از من سر زده است؟

19 اکنون تمنا اینکه سرورم پادشاه به سخنان خدمتگزار خویش گوش فرا دهد. اگر خداوند است که تو را بر ضد من برانگیخته، باشد که هدیه‌ای قبول فرماید، ولی اگر انسانها چنین کرده‌اند، در حضور خداوند ملعون باشند! زیرا امروز مرا طرد کرده‌اند تا سهمی در میراث خداوند نداشته باشم، و می‌گویند: ”برو خدایانِ غیر را عبادت نما!“

20 پس حال مگذار خون من دور از حضور خداوند بر زمین ریخته شود. زیرا پادشاه اسرائیل همچون کسی که به شکار کبک در کوهستان برود، از پی پشه‌ای بیرون آمده است.»

21 آنگاه شائول گفت: «گناه ورزیده‌ام. ای پسرم داوود، بازگرد. دیگر در پی آزار تو نخواهم بود، زیرا که امروز جان مرا عزیز داشتی. براستی که ابلهانه رفتار کرده و خطایی عظیم مرتکب شده‌ام.»

22 داوود پاسخ داد: «اینک نیزۀ پادشاه! یکی از خادمانت بدین‌جا آمده، آن را بگیرد.

23 براستی که خداوند به هر کس به جهت پارسایی و وفاداری‌اش پاداش می‌دهد. زیرا او امروز تو را به دست من تسلیم کرد، اما من نخواستم دست خود را بر مسیح خداوند دراز کنم.

24 اینک همان‌گونه که من امروز جان تو را عزیز داشتم، باشد که جان من نیز در نظر خداوند عزیز باشد و او مرا از هر تنگی برهاند.»

25 آنگاه شائول به داوود گفت: «مبارک باشی، ای پسرم، داوود. تو کارهای بسیار خواهی کرد و به‌یقین در آنها کامروا خواهی شد.» پس داوود به راه خود رفت و شائول نیز به مکان خود بازگشت.

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 27

داوود در میان فلسطینیان

1 و اما داوود با خود اندیشید: «عاقبت روزی به دست شائول هلاک خواهم شد. پس برایم چیزی بهتر از این نیست که به سرزمین فلسطینیان بگریزم. زیرا در آن صورت شائول از جستجوی من در سرحدات اسرائیل قطع امید خواهد کرد و از دستش جان به در خواهم برد.»

2 پس برخاسته، با ششصد مرد که همراهش بودند، آنجا را ترک گفت و نزد اَخیش پسر مَعوک، پادشاه جَت رفت.

3 داوود و همۀ مردانش نزد اَخیش در جَت ساکن شدند. هر یک از مردان داوود خانواده‌اش را نیز همراه خود آورده بود، و داوود نیز هر دو زنش، یعنی اَخینوعَمِ یِزرِعیلی و اَبیجایِلِ کَرمِلی، بیوۀ نابال را با خود داشت.

4 چون به شائول خبر رسید که داوود به جَت گریخته است، دست از تعقیب او برداشت.

5 آنگاه داوود به اَخیش گفت: «اگر در نظرت التفات یافته‌ام، بگذار مکانی در یکی از نواحی روستایی به من داده شود تا در آنجا ساکن شوم. زیرا چرا باید خدمتگزارت نزد تو در شهرِ پادشاه زندگی کند؟»

6 پس اَخیش همان روز صِقلَغ را به داوود داد، و بدین‌سان صِقلَغ تا به امروز از آنِ پادشاهان یهودا است.

7 شمار روزهایی که داوود در سرزمین فلسطینیان سکونت داشت، یک سال و چهار ماه بود.

8 باری، داوود و مردانش برآمده، بر جِشوریان، جِرزیان و عَمالیقیان یورش می‌بردند. زیرا این اقوام از زمانهای قدیم در منطقه‌ای می‌زیستند که تا شور و سرزمین مصر امتداد داشت.

9 داوود هرگاه به سرزمینی یورش می‌برد، کسی را از مرد و زن زنده نمی‌گذاشت، و گوسفندان و گاوان، الاغان و شتران، و جامه‌ها می‌گرفت و نزد اَخیش بازمی‌گشت.

10 هرگاه اَخیش می‌پرسید: «امروز به کجا یورش بردی؟» داوود می‌گفت: «به نِگِبِیهودا»، یا «به نِگِبِ یِرَحمِئیل» و یا «به نِگِبِ قینیان».

11 او نمی‌گذاشت مرد یا زنی زنده بماند تا به جَت برده شود، زیرا با خود می‌اندیشید: «مبادا دربارۀ ما خبر آورده، بگویند: ”داوود چنین و چنان کرده است.“» و داوود در تمامی مدتی که در سرزمین فلسطینیان می‌زیست، عادتش چنین بود.

12 اَخیش به داوود اعتماد داشت و با خود می‌اندیشید: «او چنان خود را نزد قوم خویش اسرائیل منفور ساخته که تا ابد خدمتگزار من خواهد بود.»

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 28

شائول و زن جادوگر

1 در آن روزها، فلسطینیان نیروهای خود را برای جنگ با اسرائیل گرد آوردند. اَخیش به داوود گفت: «یقین بدان که تو و مردانت همراه من به جنگ خواهید آمد.»

2 داوود به اَخیش گفت: «بسیار خوب، بدین‌گونه در خواهی یافت که خدمتگزارت چه‌ها می‌تواند کرد.» اَخیش گفت: «در این صورت من نیز تو را محافظ دائمی خود خواهم ساخت.»

3 سموئیل درگذشته بود و تمامی اسرائیل برایش سوگواری کرده و او را در شهرش رامَه دفن کرده بودند. و شائول همۀ احضارکنندگان ارواح و غیبگویان را از سرزمین اسرائیل بیرون رانده بود.

4 باری، فلسطینیان گرد آمدند و رفته، در شونَم اردو زدند. شائول نیز همۀ اسرائیلیان را گرد آورد و آنان در جِلبواَع اردو زدند.

5 چون شائول لشکر فلسطینیان را دید، هراسان شد و دلش بسیار لرزان گشت.

6 پس از خداوند مسئلت کرد، اما خداوند او را پاسخی نداد، نه در خوابها، نه از طریق اوریمو نه توسط انبیا.

7 آنگاه شائول به خادمان خود گفت: «بروید و زنی برایم بیابید که بتواند احضارِ ارواح کند، تا نزد او بروم و از او مسئلت نمایم.» آنان بدو گفتند: «اینک در عِین‌دور یکی هست.»

8 پس شائول تغییر چهره داد و با جامۀ مبدل شبانه به همراه دو تن از مردان خود نزد آن زن رفت و گفت: «به واسطۀ روحی برایم غیبگویی کرده، هر که را نام می‌برم، برایم احضار کن.»

9 زن پاسخ داد: «بی‌گمان می‌دانی شائول چه کرده و چگونه احضارکنندگان ارواح و غیبگویان را از این سرزمین منقطع نموده است. پس چرا برای جانم دام می‌گستری تا مرا به کشتن دهی؟»

10 شائول برای آن زن به خداوند قسم خورد و گفت: «به حیات خداوند قسم که هیچ مجازاتی به سبب این کار بر تو نخواهد آمد.»

11 پس آن زن پرسید: «چه کسی را می‌خواهی برایت احضار کنم؟» شائول گفت: «سموئیل را برایم احضار کن.»

12 چون آن زن سموئیل را دید، فریادی بلند برکشید و به شائول گفت: «از چه سبب مرا فریفتی؟ تو شائولی!»

13 پادشاه به او گفت: «مترس. چه می‌بینی؟» زن گفت: «موجودی آسمانیمی‌بینم که از زمین برمی‌آید.»

14 پرسید: «ظاهرش چگونه است؟» زن گفت: «پیرمردی برمی‌آید که ردایی بر تن دارد.» چون شائول دریافت که سموئیل است، خم شده، روی بر زمین نهاد.

15 آنگاه سموئیل به شائول گفت: «چرا با احضار من آسایشم را بر هم زدی؟» شائول گفت: «سخت در تنگی هستم. زیرا فلسطینیان با من در جنگند و خدا نیز از من روی گردانیده، دیگر هیچ پاسخی به من نمی‌دهد، نه توسط انبیا و نه از طریق خوابها. پس تو را خواندم تا مرا بگویی چه کنم.»

16 سموئیل گفت: «حال که خداوند از تو روی گردانیده و دشمن تو شده، دیگر چرا از من سؤال می‌کنی؟

17 خداوند آنچه را توسط من گفته بود، دربارۀ تو به انجام رسانده است. او سلطنت را از دست تو پاره کرده و آن را به همسایه‌‌‌ات داوود داده است.

18 چون تو آواز خداوند را نشنیدی و خشم شدید او را بر عَمالیق نازل نساختی، او نیز امروز با تو چنین کرده است.

19 به‌علاوه، خداوند اسرائیل را نیز با تو به دست فلسطینیان تسلیم خواهد کرد، و فردا تو و پسرانت نزد من خواهید بود. خداوند، لشکر اسرائیل را نیز به دست فلسطینیان تسلیم خواهد کرد.»

20 شائول از سخنان سموئیل سخت ترسان شد و به یکباره با تمامی قامت بر زمین افتاد. و چون تمام آن روز و شب چیزی نخورده بود، دیگر رمقی در او باقی نبود.

21 چون آن زن نزد شائول آمد و دید که سخت ترسان است، به او گفت: «اینک کنیزت از تو اطاعت کرد. من جان بر کف نهادم و آنچه را به من گفتی، گوش گرفتم.

22 حال تمنا دارم تو نیز سخن کنیز خود را بشنوی و رخصت دهی لقمه‌نانی پیش رویت بگذرام تا بخوری و در راه قوّت داشته باشی.»

23 اما شائول نپذیرفت و گفت: «چیزی نخواهم خورد.» ولی چون خادمانش نیز به اتفاق آن زن به او اصرار کردند، شائول پذیرفت و از زمین برخاسته، بر بستر نشست.

24 آن زن گوساله‌ای فربه در خانه داشت. بی‌درنگ آن را ذبح کرد و قدری آرد گرفته، خمیر کرد و با آن نانِ بی‌خمیرمایه پخت.

25 سپس آن را در برابر شائول و خادمانش نهاد. آنان خوردند و برخاسته، همان شب روانه شدند.

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 29

بی‌اعتمادیِ فلسطینیان به داوود

1 باری، فلسطینیان همۀ لشکریان خود را در اَفیق گرد آوردند. اسرائیلیان نیز کنار چشمه‌ای که در یِزرِعیل است، اردو زدند.

2 چون سرداران فلسطینیان با دسته‌های صد نفری و هزار نفری خود حرکت می‌کردند، داوود و مردانش نیز به اتفاق اَخیش از عقب آنها به حرکت درمی‌آمدند.

3 فرماندهان فلسطینیان پرسیدند: «این عبرانیان در اینجا چه می‌کنند؟» اَخیش پاسخ داد: «این همان داوود است که خادم شائول، پادشاه اسرائیل بود. تمام این ایام نزد من به سر برده است و از روزی که به من پیوست تا به امروز، هیچ عیبی در او نیافته‌ام.»

4 اما فرماندهان فلسطینیان بر او خشم گرفتند و گفتند: «این مرد را بازپس بفرست تا به مکانی که برایش تعیین کرده‌ای، بازگردد. او نباید با ما به جنگ بیاید، مبادا در حین نبرد دشمن ما شود. زیرا او چگونه می‌تواند با سرور خود، شائول آشتی کند؟ آیا نه با سرهای این مردان؟

5 آیا این همان داوود نیست که درباره‌اش رقص‌کنان با یکدیگر می‌خواندند:

«”شائول هزارانِ خود را کشته است،

و داوود ده هزاران خود را“؟»

6 پس اَخیش داوود را فرا خواند و بدو گفت: «به حیات خداوند قسم که تو مردی صالح هستی و خروج و دخولت با من در لشکر در نظرم نیکوست، زیرا از روزی که نزد من آمدی تا به امروز از تو بدی ندیده‌ام. اما حاکمان تو را تأیید نمی‌کنند.

7 پس حال بازگشته، به سلامت برو، مبادا حاکمان فلسطینیان را ناخشنود سازی.»

8 داوود از اَخیش پرسید: «مگر من چه کرده‌ام؟ از روزی که به خدمت تو درآمدم تا کنون در خدمتگزارت چه یافته‌ای که نمی‌توانم بیایم و با دشمنان سرورم پادشاه بجنگم؟»

9 اَخیش پاسخ داد: «می‌دانم که تو در نظر من همچون فرشتۀ خدا نیکویی. با این حال، فرماندهان فلسطینیان می‌گویند، ”او نباید با ما به جنگ برآید.“

10 پس حال صبح زود با خادمان سرورت که همراه تو آمده‌اند، برخیز، و سحرگاه، همین که هوا روشن شد، روانه شوید.»

11 بنابراین، داوود و مردانش صبح زود برخاستند تا روانه شده، به سرزمین فلسطینیان بازگردند، اما فلسطینیان به یِزرِعیل برآمدند.

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 30

پیروزی داوود بر عَمالیقیان

1 باری، چون داوود و مردانش در روز سوّم به صِقلَغ رسیدند، دیدند عَمالیقیان بر نِگِب و بر صِقلَغ یورش برده‌اند و بر صِقلَغ غلبه کرده، آن را به آتش سوزانده‌اند.

2 آنان زنان و تمام کسانی را که در آنجا بودند، از خُرد و بزرگ به اسارت برده و هیچ‌کس را نکشته بودند، بلکه همگی را برگرفته، به راه خود رفته بودند.

3 چون داوود و مردانش به شهر رسیدند، دیدند شهر به آتش سوخته است، و زنان و پسران و دخترانشان نیز به اسارت رفته‌اند.

4 پس داوود و همراهانش به آواز بلند آنقدر گریستند که دیگر ایشان را یارای گریستن نبود.

5 دو زن داوود، یعنی اَخینوعَمِ یِزرِعیلی و اَبیجایِل بیوۀ نابالِ کَرمِلی نیز به اسارت برده شده بودند.

6 داوود سخت پریشانحال بود زیرا مردم از سنگسار کردن او سخن می‌گفتند، چراکه جان هر یک از مردم به‌خاطر پسران و دخترانشان تلخ شده بود. اما داوود خویشتن را در یهوه خدای خود تقویت کرد.

7 آنگاه داوود به اَبیّاتارِ کاهن، پسر اَخیمِلِک گفت: «تمنا اینکه ایفود را نزد من آوری.» پس اَبیّاتار ایفود را نزد داوود آورد.

8 داوود از خداوند مسئلت کرده، پرسید: «آیا به تعقیب مهاجمان بروم؟ آیا به آنها خواهم رسید؟» خداوند پاسخ داد: «تعقیبشان کن، زیرا به‌یقین بدیشان خواهی رسید و قوم خود را خواهی رهانید.»

9 پس داوود با ششصد مرد که همراه خود داشت روانه شده، به نهر بِسور رسیدند، جایی که واماندگان در آنجا توقف کردند.

10 زیرا از آنان، دویست تن چنان خسته شده بودند که توان عبور از نهر را نداشتند. اما داوود با چهارصد تن به تعقیب ادامه دادند.

11 آنان مردی مصری در صحرا یافتند و او را نزد داوود آوردند. به او نان دادند تا بخورد و آب تا بنوشد.

12 نیز تکه‌ای نان انجیر و دو قرص نان کشمش به او دادند. چون خورد، جانی تازه گرفت، زیرا سه روز و سه شب بود که نان نخورده و آب ننوشیده بود.

13 آنگاه داوود از او پرسید: «از آنِ کیستی و اهل کجایی؟» گفت: «جوانی مصری‌ام، خادم یک عَمالیقی. سه روز پیش بیمار شدم و از این سبب اربابم مرا واگذاشت.

14 ما به نِگِبِ کِریتیان و قلمرو یهودا و نِگِبِ کالیب یورش برده و صِقلَغ را به آتش کشیده بودیم.»

15 آنگاه داوود از او پرسید: «آیا حاضری مرا نزد این دستۀ مهاجمان ببری؟» پاسخ داد: «اگر برایم به خدا سوگند بخوری که مرا نکشی و به دست اربابم نسپاری، تو را نزد ایشان خواهم برد.»

16 چون آن مرد مصری داوود را بدان‌جا برد، دیدند که عَمالیقیان در همه جای زمین پراکنده‌اند و به‌خاطر غنایم بسیاری که از سرزمینهای فلسطینیان و یهودا گرفته‌اند، به خوردن و نوشیدن و بزم مشغولند.

17 داوود از غروب آن روز تا شامگاه روز بعد ایشان را به شمشیر می‌زد، چندان که به‌جز چهارصد جوان که سوار بر شتر گریختند، احدی از ایشان جان به در نبرد.

18 داوود هرآنچه را عَمالیقیان برده بودند، بازپس گرفت، از جمله دو زن خود را.

19 از خُرد و بزرگ، پسران و دختران، از غنایم و از هرآنچه عَمالیقیان گرفته بودند، هیچ چیز از دست نرفت، بلکه داوود همه را بازستاند.

20 او همۀ گوسفندان و گاوان را گرفت، و قوم آنها را پیش روی دیگر احشام می‌راندند و می‌گفتند: «این است غنیمت داوود.»

21 آنگاه داوود نزد آن دویست مرد رفت که از فرط خستگی توان همراهی وی نداشتند و نزد نهر بِسور وانهاده شده بودند. آنان به استقبال داوود و همراهانش بیرون آمدند، و چون داوود نزد ایشان رسید، جویای سلامتی‌شان شد.

22 اما از کسانی که همراه داوود رفته بودند، تمامی افراد شریر و فرومایه گفتند: «چون اینها همراه ما نیامدند، از غنایمی که بازستانده‌ایم چیزی به آنها نخواهیم داد. فقط زن و فرزندان خود را بگیرند و بروند.»

23 اما داوود گفت: «نه برادران من، با آنچه خداوند به ما عطا کرده است چنین مکنید. او ما را حفظ کرد و مهاجمانی را که بر ما یورش آورده بودند، به دست ما تسلیم نمود.

24 کیست که سخن شما را در این خصوص بشنود؟ زیرا سهم کسی که نزد اسباب می‌ماند، با سهم آن که به جنگ می‌رود برابر خواهد بود. هر دو یکسان سهم خواهند برد.»

25 و از آن روز به بعد، داوود این را در اسرائیل فریضه و قانون قرار داد، که تا به امروز نیز باقی است.

26 چون داوود به صِقلَغ آمد، بخشی از غنایم را برای مشایخ یهودا که از دوستانش بودند فرستاد، با این پیغام: «این پیشکشی است برای شما از آنچه از دشمنان خداوند به غنیمت گرفته شده است.»

27 او این غنایم را برای بزرگانِ بِیت‌ئیل، راموتِ جنوبی، یَتّیر،

28 عَروعیر، سِفموت، اِشتِموعَ

29 و راکال و نیز بزرگان شهرهای یِرَحمِئیلیان و قینیان،

30 حُرما، بورعاشان، عَتاک

31 و حِبرون و نیز همۀ مناطقی که داوود و مردانش در آن آمد و شد کرده بودند، فرستاد.

Categories
۱سموئیل

۱سموئیل 31

مرگ شائول

1 باری، فلسطینیان با اسرائیلیان جنگیدند، و مردان اسرائیل از برابر فلسطینیان گریخته، بسیاری از ایشان بر کوه جِلبواَع از پای درآمدند.

2 فلسطینیان شائول و پسرانش را سخت تعقیب کرده، پسران شائول یعنی یوناتان، اَبیناداب و مَلکیشوعَ را کشتند.

3 جنگ بر شائول سخت شد، و تیراندازان او را هدف قرار داده، به‌شدت مجروح کردند.

4 آنگاه شائول به سلاحدار خود گفت: «شمشیرت را برگیر و بر من فرو بَر، مبادا این نامختونان آمده، شمشیرشان را بر من فرو بَرَند و استهزایم کنند.» اما سلاحدار او نخواست چنین کند، زیرا بسیار می‌ترسید. پس شائول شمشیر خود را برگرفته، خویشتن را بر آن افکند.

5 سلاحدار شائول چون او را مرده دید، او نیز خود را بر شمشیر خویش افکند و با او مرد.

6 بدین‌سان شائول، سه پسر او، سلاحدارش و همۀ مردان وی با هم در همان روز مردند.

7 چون اسرائیلیانی که در آن سوی وادی و در طرف دیگر اردن بودند، دیدند که مردان اسرائیل گریخته و شائول و پسرانش نیز مرده‌اند، شهرهای خویش را واگذاشته، پا به فرار نهادند، و فلسطینیان آمده، در آنها ساکن شدند.

8 روز بعد، چون فلسطینیان برای برهنه کردن کشتگان آمدند، اجساد شائول و سه پسرش را یافتند که بر کوه جِلبواَع افتاده بود.

9 پس سر شائول را بریدند و زره‌اش را از تنش برکندند، و به سراسر سرزمین فلسطین قاصدان فرستادند تا این مژده را در بتخانه‌ها و به مردم اعلام کنند.

10 آنان زرۀ شائول را در معبد عَشتاروت نهادند و جسدش را بر دیوار بِیتْ‌شان آویختند.

11 اما چون ساکنان یابیش جِلعاد شنیدند که فلسطینیان با شائول چه کرده‌اند،

12 مردان دلاورشان جملگی برخاسته، تمامی شب سفر کردند و به بِیتْ‌شان رفته، اجساد شائول و پسرانش را از دیوار بِیتْ‌شان برگرفتند و به یابیش آمده، آنها را در آنجا سوزاندند.

13 سپس استخوانهای ایشان را برگرفتند و زیر درخت گز در یابیش دفن کردند، و هفت روز، روزه گرفتند.

Categories
۲سموئیل

۲سموئیل ‮‬

معرفی کتاب دوّم سموئیل

در این کتاب، نخست شاهدیم که داوود بر قبیلۀ یهودا پادشاه می‌شود، و کمی پس از آن، همۀ دیگر قبیله‌های اسرائیل او را به عنوان پادشاه می‌پذیرند. خدا دربارۀ داوود شهادت می‌دهد که او پادشاهی است موافق دل او. با این حال، می‌بینیم داوود مرتکب گناه می‌شود و عواقب سستی‌های اخلاقی خود را در خونریزی‌هایی که در خانوادۀ خودش و سپس در میان قوم رخ می‌دهد، می‌بیند. نقطۀ اوج این نابسامانی‌ها را می‌توان در طغیان پسر او اَبشالوم مشاهده کرد.

تقسیم‌بندی کلّی

۱- پادشاهی داوود بر قبیلۀ یهودا (بابهای ۱ تا ۴)

۲- پادشاهی داوود بر تمام قوم اسرائیل و دستاوردهای او (بابهای ۵ تا ۹)

۳- کوتاهی‌ها و گناهان داوود (بابهای ۱۰ تا ۲۰)

۴- تأملات پایانی بر پادشاهی داوود (بابهای ۲۱ تا ۲۴)

Categories
۲سموئیل

۲سموئیل 1

آگاهی داوود از مرگ شائول

1 پس از مرگ شائول، چون داوود از شکست عَمالیقیان بازگشت، دو روز در صِقلَغ توقف نمود.

2 در روز سوّم، ناگاه مردی با جامۀ دریده و خاک بر سر ریخته، از اردوگاهِ شائول آمد. چون نزد داوود رسید، به روی درافتاده، تعظیم کرد.

3 داوود از او پرسید: «از کجا می‌آیی؟» مرد پاسخ داد: «از اردوگاه اسرائیل گریخته‌ام.»

4 داوود گفت: «جریان امر را برایم بازگو.» گفت: «لشکریان از جنگ گریختند و بسیاری از ایشان نیز افتادند و مردند. شائول و پسرش یوناتان نیز مرده‌اند.»

5 پس داوود به مرد جوانی که این خبر را آورده بود، گفت: «از کجا می‌دانی شائول و پسرش یوناتان مرده‌اند؟»

6 مرد جوان پاسخ داد: «بر حسب اتفاق بر کوهِ جِلبواَع بودم که دیدم شائول بر نیزۀ خود تکیه زده، و ارابه‌ها و سواران دشمن هر دم به او نزدیکتر می‌شوند.

7 چون شائول به عقب خود نگریست، مرا دید و مرا خواند. گفتم: ”گوش به فرمانم.“

8 پرسید: ”کیستی؟“ گفتم: ”یک عَمالیقی.“

9 پس مرا گفت: ”تمنا اینکه بر فرازم بایستی و مرا بکُشی. زیرا دردی جانکاه بر من چیره گشته، اما هنوز جان در بدنم باقیست.“

10 پس بر فرازش ایستاده، او را کشتم، زیرا یقین داشتم از جراحت خود زنده نخواهد ماند. تاجی را که بر سر و بازوبندی را که بر بازویش بود، برگرفته، با خود بدین‌جا نزد سرورم آورده‌ام.»

11 آنگاه داوود جامۀ خویش گرفته، آن را درید، و همراهانش نیز جملگی چنین کردند.

12 آنان برای شائول و پسرش یوناتان، و برای قوم خداوند و خاندان اسرائیل که به دم شمشیر از پا درآمده بودند، ماتم گرفتند و گریستند، و تا شامگاه روزه داشتند.

13 و داوود به جوانی که این خبر را برایش آورده بود، گفت: «اهل کجایی؟» پاسخ داد: «پسر مهاجری عَمالیقی‌ام.»

14 داوود از او پرسید: «چگونه نترسیدی دست خود را بلند کرده، مسیح خداوند را هلاک سازی؟»

15 آنگاه داوود یکی از مردان جوانش را فرا خواند و گفت: «برو و او را بکُش!» پس او را به شمشیر زد، و او مرد.

16 داوود به او گفت: «خونت بر گردن خودت باد، زیرا زبان خودت بر ضد تو شهادت داده، گفت: ”من مسیح خداوند را کشتم.“»

مرثیۀ داوود

17 داوود با این مرثیه، برای شائول و پسرش یوناتان سوگواری کرد،

18 و فرمان داد آنرا به مردم یهودا نیز تعلیم دهند؛ این مرثیه در کتاب یاشَر به ثبت رسیده است:

19 «جلال تو، ای اسرائیل، بر بلندیهایت از پا درآمده،

چگونه پهلوانان افتاده‌اند!

20 در جَت این را بازمگویید،

و در کوچه‌های اَشقِلون جار مزنید،

مبادا دختران فلسطینیان شادمان شوند،

و دختران ختنه‌ناشدگان به وجد آیند.

21 «ای کوههای جِلبواَع،

بر شما شبنم منشیند و باران مبارد،

و نه از کشتزارهایتان هدایا به بار آید.

زیرا در آنجا سپر پهلوانان بی‌حرمت شد،

و سپر شائول به روغن جلا نیافت.

22 «از خون مقتولان،

و از پیه پهلوانان،

کمان یوناتان روی برنمی‌تافت،

و شمشیر شائول تهی برنمی‌گشت.

23 «شائول و یوناتان، محبوب و نازنین،

در زندگی و در مرگ، جدایی‌ناپذیر.

از عقابها تیزپروازتر،

از شیران نیرومندتر.

24 «ای دختران اسرائیل، بر شائول بگریید،

بر او که شما را به ارغوان و نفایس می‌پوشانید،

و جامه‌هایتان را به زیورهای طلا می‌آراست.

25 «چگونه پهلوانان در میدان کارزار افتاده‌اند؛

یوناتان بر بلندیهایت کشته افتاده است!

26 به خاطرت پریشانحالم، ای یوناتان، ای برادرم؛

برایم بسیار عزیز بودی.

محبت تو به من خارق‌العاده بود،

بیشتر از محبت زنان.

27 «چگونه پهلوانان افتاده‌اند،

و جنگ‌افزارها تلف شده است!»

Categories
۲سموئیل

۲سموئیل 2

مسح داوود به پادشاهی

1 پس از آن، داوود از خداوند مسئلت کرده، پرسید: «آیا به یکی از شهرهای یهودا برآیم؟» خداوند پاسخ داد: «برآی.» داوود پرسید: «به کدام شهر؟» گفت: «به حِبرون.»

2 پس داوود با دو زنش، اَخینوعَمِ یِزرِعیلی و اَبیجایِل بیوۀ نابالِ کَرمِلی، بدان شهر برآمد.

3 مردانی را نیز که همراهش بودند با خانواده‌هایشان آورد، و ایشان در شهرهای حِبرون ساکن شدند.

4 آنگاه مردان یهودا نیز به حِبرون آمدند و داوود را در آنجا به پادشاهی بر خاندان یهودا مسح کردند.

چون آنان به داوود گفتند مردان یابیش جِلعاد بودند که شائول را به خاک سپردند،

5 قاصدان نزد ایشان فرستاده، بدیشان گفت: «خداوند شما را به‌خاطر این احسان که بر سرورتان شائول روا داشتید و او را به خاک سپردید، برکت دهد.

6 خداوند محبت و وفا بر شما روا دارد، و من نیز به‌خاطر این کارتان به شما پاداش خواهم داد.

7 پس اکنون دستانتان قوی باشد و شجاع باشید زیرا سرورتان شائول درگذشته و خاندان یهودا مرا به پادشاهی خود مسح کرده‌اند.»

8 و اما اَبنیر، پسر نیر، فرماندۀ لشکر شائول، ایشبوشِت، پسر شائول را برگرفته، به مَحَنایِم برده بود،

9 و او را بر جِلعاد، بر اَشوریان و یِزرِعیل، و بر اِفرایِم، بِنیامین و تمامی اسرائیل پادشاه ساخته بود.

10 ایشبوشِت، پسر شائول چهل ساله بود که پادشاه اسرائیل شد، و دو سال سلطنت کرد. اما خاندان یهودا از داوود پیروی می‌کردند.

11 داوود هفت سال و شش ماه در حِبرون بر خاندان یهودا سلطنت کرد.

جنگ جِبعون

12 باری، اَبنیر، پسر نیر، و مردان ایشبوشِت، پسر شائول، از مَحَنایِم به جِبعون رفتند.

13 یوآب، پسر صِرویَه و مردان داوود نیز بیرون آمده، نزد برکۀ جِبعون با آنان رویاروی شدند. اینان در یک سوی برکه و آنان در سوی دیگر نشستند.

14 آنگاه اَبنیر به یوآب گفت: «بگذار جوانان برخیزند و پیشِ روی ما هماوردی کنند.» یوآب گفت: «برخیزند.»

15 پس شماری از ایشان برخاستند و پیش رفتند: از طرف بِنیامین و ایشبوشِت پسر شائول دوازده تن، و از مردان داوود نیز دوازده تن.

16 هر یک از آنان سر حریف خود را گرفته، شمشیر خویش را در پهلوی او فرو برد، آن سان که با هم بر زمین افتادند. از این رو آن مکان را که در جِبعون است، ’حِلقَت‌هَصوریم‘نامیدند.

17 پس در آن روز جنگی سخت درگرفت، و اَبنیر و مردان اسرائیل از مردان داوود شکست خوردند.

18 هر سه پسر صِرویَه در آنجا حضور داشتند، یعنی یوآب، اَبیشای و عَسائیل. عَسائیل بسان غزال وحشی، تیزپا بود.

19 او اَبنیر را سخت تعقیب می‌کرد بی‌آنکه در تعقیب او به چپ یا راست متمایل شود.

20 پس اَبنیر به پشت سر نگریسته، گفت: «آیا این تویی عَسائیل؟» عَسائیل پاسخ داد: «خودم هستم.»

21 اَبنیر به او گفت: «به جانبِ راست یا چپِ خود متمایل شو و یکی از جوانان را گرفته، سلاحش را برگیر.» اما عَسائیل نخواست از تعقیب او دست برکشد.

22 پس اَبنیر بار دیگر به عَسائیل گفت: «از تعقیب من بازایست! چرا تو را بر زمین افکنم؟ زیرا در آن صورت چگونه نزد برادرت یوآب سر بلند کنم؟»

23 ولی عَسائیل از تعقیب او دست برنکشید. پس اَبنیر با تَهِ نیزه خود به شکم او زد، آن سان که نیزه از پشتش بیرون آمد، و او همان جا افتاد و مرد. و هر که به مکان افتادن و مردن عَسائیل می‌رسید، می‌ایستاد.

24 اما یوآب و اَبیشای همچنان اَبنیر را تعقیب کردند. آنان هنگام غروب به تپۀ اَمَّه که پیش از جیَح در راه بیابان جِبعون است، رسیدند.

25 مردان بِنیامین نیز پشت اَبنیر گرد آمدند و یک گروه شده، بر فراز تپه‌ای موضع گرفتند.

26 پس اَبنیر، یوآب را صدا زد و گفت: «آیا شمشیر باید تا به ابد هلاک سازد؟ آیا نمی‌دانی که این به تلخی خواهد انجامید؟ پس تا به کی به مردانت فرمان نمی‌دهی که دست از تعقیب برادران خود برکشند؟»

27 یوآب پاسخ داد: «قسم به حیات خدا که اگر سخن نمی‌گفتی، به‌یقین مردانم تا صبحگاهان از تعقیب برادران خود بازنمی‌ایستادند.»

28 پس یوآب کَرِنا را نواخت، و تمامی مردانش بازایستاده، دیگر نه اسرائیل را تعقیب کردند و نه جنگیدند.

29 اَبنیر و مردانش تمامی آن شب از میان عَرَبَه گذشته، از اردن عبور کردند و پس از آنکه تمامی صبح نیز راه پیمودند،به مَحَنایِم رسیدند.

30 بدین‌سان، یوآب از تعقیب اَبنیر بازگشت. و چون تمامی لشکرِ خود را گرد آورد، از مردان داوود علاوه بر عَسائیل نوزده تن مفقود شده بودند.

31 اما مردان داوود سیصد و شصت تن از بِنیامینیانی را که از مردان اَبنیر بودند، زده و کشته بودند.

32 آنان عَسائیل را برگرفته، در مقبرۀ پدرش در بِیت‌لِحِم به خاک سپردند. سپس یوآب و مردانش تمامی شب راه پیموده، هنگام سپیده‌دم به حِبرون رسیدند.

Categories
۲سموئیل

۲سموئیل 3

1 جنگ میان خاندان شائول و خاندان داوود دیرزمانی ادامه یافت. داوود روز به روز نیرومندتر می‌شد، اما خاندان شائول روز به روز ضعیفتر می‌شدند.

اَبنیر به داوود می‌پیوندد

2 پسرانی چند در حِبرون برای داوود زاده شدند: نخست‌زاده‌اش، اَمنون بود از اَخینوعَمِ یِزرِعیلی؛

3 دوّمین پسرش کیلِآب بود از اَبیجایِل بیوۀ نابالِ کَرمِلی؛ سوّمین، اَبشالوم بود پسر مَعَکاه، دختر تَلمای پادشاه جِشور؛

4 چهارمین، اَدونیا پسر حَجّیت؛ پنجمین، شِفَطیا پسر اَبیطال

5 و ششمین، یِترِعام بود از عِجلَه زن داوود. اینان در حِبرون برای داوود زاده شدند.

اَبنیر به داوود می‌پیوندد

6 مادامی که میان خاندان شائول و خاندان داوود جنگ بود، اَبنیر پیوسته موقعیت خود را در خاندان شائول مستحکم می‌ساخت.

7 باری، شائول مُتَعِه‌ای داشت رِصفَه نام، دختر اَیَه. روزی ایشبوشِت به اَبنیر گفت: «چرا با مُتَعِۀ پدرم همبستر شدی؟»

8 اَبنیر از این سخن ایشبوشِت سخت برآشفت و گفت: «آیا مرا سَرِ سگی از یهودا می‌پنداری؟ من تا به امروز وفاداری خود را به خاندان پدرت شائول و به برادران و دوستانش نشان داده‌ام و تو را به دست داوود تسلیم نکرده‌ام. و حال تو مرا در خصوص این زن به خطاکاری متهم می‌کنی!

9 خدا اَبنیر را سخت مجازات کند اگر برای داوود، آنچه را خداوند برایش قسم خورد، به انجام نرسانم

10 و پادشاهی را از خاندان شائول منتقل نساخته، تخت داوود را بر اسرائیل و بر یهودا، از دان تا بِئِرشِبَع، استوار نسازم.»

11 ایشبوشِت دیگر نتوانست در پاسخ اَبنیر سخنی گوید، زیرا از او می‌ترسید.

12 آنگاه اَبنیر قاصدان نزد داوود فرستاد تا از جانب او داوود را بگویند: «این سرزمین از آن کیست؟ با من پیمان ببند و اینک دست من با تو خواهد بود تا تمامی اسرائیل را به سوی تو برگردانم.»

13 داوود گفت: «بسیار خوب، با تو پیمان می‌بندم. اما یک چیز از تو می‌خواهم و آن اینکه روی مرا نخواهی دید مگر آنکه وقتی به دیدارم می‌آیی، میکال، دختر شائول را با خود بیاوری.»

14 آنگاه داوود قاصدان نزد ایشبوشِت، پسر شائول فرستاده، گفت: «زن من میکال را که به بهای قُلَفَۀ یکصد مرد فلسطینی برای خود نامزد ساختم، به من بده.»

15 پس ایشبوشِت کسان فرستاده، میکال را از شوهرش فَلطیئیل، پسر لایِش گرفت.

16 اما شوهرش همراه او رفت و در تمام طول راه تا بَحوریم از پی او می‌گریست. سپس اَبنیر به وی گفت: «بازگرد!» و او بازگشت.

17 اَبنیر با مشایخ اسرائیل به مشورت نشست و به آنان گفت: «ایامی چند در پی آن بودید که داوود را پادشاه خود سازید.

18 پس اکنون چنین کنید، زیرا خداوند به داوود وعده داده است که: ”به دست خدمتگزارم داوود، قوم خویش اسرائیل را از چنگ فلسطینیان و همۀ دشمنانشان نجات خواهم داد.“»

19 اَبنیر با بِنیامینیان نیز سخن گفت. سپس نزد داوود به حِبرون رفت تا او را از هرآنچه در نظرِ قوم اسرائیل و جمیع خاندان بِنیامین پسند آمده بود، آگاه سازد.

20 چون اَبنیر با بیست تن از مردان خود نزد داوود به حِبرون آمد، داوود برای اَبنیر و مردانش ضیافتی بر پا داشت.

21 آنگاه اَبنیر به داوود گفت: «رخصت ده تا برخاسته، بروم و همۀ اسرائیل را نزد سرورم پادشاه گرد آورم تا با تو پیمان ببندند، و تا تو بر هرآنچه دلت می‌خواهد، سلطنت کنی.» پس داوود اَبنیر را مرخص کرد و او به سلامتی روانه شد.

قتل اَبنیر به دست یوآب

22 همان لحظه، یوآب و مردان داوود با غنایم بسیار، از غارت بازگشتند. اما اَبنیر دیگر در حِبرون نزد داوود نبود، زیرا داوود او را مرخص کرده و او به سلامت رفته بود.

23 چون یوآب با تمام لشکری که همراهش بودند از راه رسید، به او خبر داده، گفتند: «اَبنیر، پسر نیر، نزد پادشاه آمده و پادشاه او را مرخص کرده، و او اکنون به سلامت رفته است.»

24 پس یوآب نزد پادشاه رفت و گفت: «چه کرده‌ای؟ اینک اَبنیر نزد تو آمده بود. چرا او را رخصت دادی تا برود؟

25 تو خودْ می‌دانی که اَبنیر، پسر نیر، آمده بود تا تو را بفریبد و آمد و شدِ تو را دریابد، و از هرآنچه می‌کنی آگاه شود.»

26 چون یوآب از حضور داوود بیرون رفت، قاصدان از پی اَبنیر فرستاد، و آنان او را از چاه سیرَه بازگرداندند. اما داوود چیزی در این باره نمی‌دانست.

27 چون اَبنیر به حِبرون باز‌گشت، یوآب او را به کناری کشیده، به میان دروازۀ شهر برد تا به تنهایی با او سخن گوید؛ در آنجا به سبب خون برادر خود عَسائیل ضربتی به شکم او وارد آورد، و او مُرد.

28 مدتی بعد، چون داوود این را شنید، گفت: «من و سلطنتم تا به ابد در حضور خداوند از خون اَبنیر، پسر نیر، مبرا هستیم.

29 خون او بر گردن یوآب و بر تمامی خاندان او باد، و هرگز کسی که عفونتیا جذامدارد، یا عصا به دست است، یا به شمشیر از پا درمی‌آید، یا محتاج نان است، از خاندان یوآب کم نباشد.»

30 بدین‌سان، یوآب و برادرش اَبیشای اَبنیر را کشتند، زیرا او برادرشان عَسائیل را در جِبعون در جنگ کشته بود.

31 آنگاه داوود به یوآب و به همۀ کسانی که همراه او بودند، گفت: «جامه‌های خویش بدرید و پلاس پوشیده، پیش روی اَبنیر سوگواری کنید.» داوودِ پادشاهْ خود نیز از عقب جنازه می‌رفت.

32 آنان اَبنیر را در حِبرون به خاک سپردند، و پادشاه به آواز بلند بر سر قبر اَبنیر گریست و قوم نیز جملگی گریستند.

33 آنگاه پادشاه برای اَبنیر مرثیه خوانده، گفت:

«آیا اَبنیر باید به مرگ ابلهان می‌مُرد؟

34 دستهایت بسته نبود،

و نه پاهایت در زنجیر؛

همچون کسی فرو افتادی

که در برابر شریران فرو افتد.»

و قوم دیگر بار جملگی بر او گریستند.

35 آنگاه تمامی قوم آمدند تا داوود را ترغیب کنند که تا هنوز روز است، چیزی بخورد؛ اما داوود قسم خورده، گفت: «خدا مرا سخت مجازات کند، اگر تا غروب آفتاب به نان یا چیز دیگر لب زنم.»

36 تمامی قوم این را دیدند و خشنود شدند، چنانکه هرآنچه پادشاه می‌کرد، موجب خشنودی تمامی قوم می‌شد.

37 بدین‌سان، تمامی قوم و همۀ اسرائیل در آن روز دانستند که پادشاه در قتل اَبنیر، پسر نیر، دست نداشته است.

38 آنگاه پادشاه به مردان خود گفت: «آیا نمی‌دانید که امروز فرمانده و مردی بزرگ در اسرائیل افتاده است؟

39 من، با آن که به پادشاهی مسح شده‌ام، امروز ناتوانم و از عهدۀ این مردان، یعنی پسران صِرویَه، برنمی‌آیم. خودِ خداوند شخص بدکار را بر حسب شرارتش جزا دهد!»