Categories
داوران

داوران 13

شَمشون

1 بنی‌اسرائیل بار دیگر آنچه را که در نظر خداوند بد بود به جا آوردند. پس خداوند ایشان را به مدت چهل سال به دست فلسطینیان تسلیم کرد.

2 مردی بود از صُرعَه به نام مانوَخ، از قبیلۀ دان. زن او نازا بود و صاحب فرزند نمی‌شد.

3 فرشتۀ خداوند بر آن زن ظاهر شد و به او گفت: «اینک تو نازایی و فرزندی نزاده‌ای، ولی آبستن خواهی شد و پسری خواهی زاد.

4 پس حال مراقب باش و هیچ شراب یا مُسکِری منوش و هیچ چیز نجس مخور.

5 زیرا اینک آبستن شده، پسری خواهی زاد. موی سر او نباید هرگز تراشیده شود، زیرا آن پسر از رحِم مادر برای خدا نذیره خواهد بود، و به نجات اسرائیل از دست فلسطینیان آغاز خواهد کرد.»

6 پس آن زن رفته، به شوهر خود گفت: «مرد خدایی نزد من آمد که سیمایش همچون سیمای فرشتۀ خدا، بسیار پرهیبت بود. نپرسیدم اهل کجاست، و او نیز نامش را به من نگفت.

7 اما به من گفت: ”اینک آبستن شده، پسری خواهی زاد. پس حال هیچ شراب یا مُسکِری منوش و هیچ چیز نجس مخور، زیرا آن پسر از رحِم مادر تا روز مرگ خود، برای خدا نذیره خواهد بود.“»

8 آنگاه مانوَخ به درگاه خداوند التماس کرده، گفت: «ای خداوند، تمنا دارم رخصت دهی آن مرد خدا که فرستادی، بار دیگر نزد ما بیاید و به ما بیاموزد با فرزندی که زاده خواهد شد، چگونه عمل کنیم.»

9 خدا صدای مانوَخ را شنید، و فرشتۀ خدا بار دیگر نزد زن، حینی که در صحرا نشسته بود، آمد. اما شوهرش مانوَخ همراه وی نبود.

10 پس آن زن شتابان دویده، به شوهر خود گفت: «اینک همان مرد که آن روز نزد من آمد، بار دیگر بر من ظاهر شده است.»

11 مانوَخ برخاسته، از پی زنش روانه شد و نزد آن مرد آمده، به او گفت: «آیا تو همانی که با این زن سخن گفت؟» گفت: «خودم هستم».

12 مانوَخ گفت: «چون سخنت واقع شود، حکم آن فرزند و معامله با وی چه خواهد بود؟»

13 فرشتۀ خداوند به مانوَخ گفت: «زن باید از هرآنچه به او گفتم، اجتناب کند.

14 از محصول مو چیزی نخورَد، شراب و مُسکِرات ننوشد و به چیز نجس لب نزند، بلکه هرآنچه به او امر فرمودم، نگاه دارد.»

15 مانوَخ به فرشتۀ خداوند گفت: «تمنا دارم رخصت دهی تو را اندکی نگاه داریم و بزغاله‌ای برایت تدارک ببینیم.»

16 فرشتۀ خداوند پاسخ داد: «هرچند مرا نگاه داری، از خوراک شما نخواهم خورد. اما اگر قربانی تمام‌سوز تدارک می‌بینید، آن را به خداوند تقدیم کنید.» زیرا مانوَخ نمی‌دانست که او فرشتۀ خداوند است.

17 آنگاه مانوَخ از فرشتۀ خداوند پرسید: «نام تو چیست تا آنگاه که سخنت واقع شود، تو را حرمت نهیم.»

18 فرشتۀ خداوند به او گفت: «چرا نام مرا می‌پرسی؟ زیرا که آن عجیب است.»

19 پس مانوَخ بزغاله را به همراه هدیۀ آردی برگرفت و آن را بر صخره برای خداوند تقدیم کرد، و در همان حال که مانوَخ و زنش می‌نگریستند، خداوند کاری عجیب کرد:

20 چون شعلۀ آتش از مذبح به سوی آسمان بالا می‌رفت، فرشتۀ خداوند در شعلۀ مذبح صعود کرد. و چون مانوَخ و زنش این را دیدند، به روی بر زمین افتادند.

21 فرشتۀ خداوند دیگر بر مانوَخ و زنش ظاهر نشد. آنگاه مانوَخ دریافت که او فرشتۀ خداوند بود.

22 پس مانوَخ به زن خود گفت: «به‌یقین خواهیم مرد، زیرا خدا را دیدیم!»

23 ولی زنش به او گفت: «اگر خداوند می‌خواست ما را بکشد، قربانی تمام‌سوز و هدیۀ آردی از دست ما نمی‌پذیرفت و همۀ این امور را به ما نشان نمی‌داد، و نه در این هنگام ما را از چنین امور باخبر می‌ساخت.»

24 پس آن زن پسری زاده، وی را شَمشون نام نهاد. آن پسر بزرگ شد، و خداوند او را برکت داد.

25 و روح خداوند در مَحَنِه‌دان، میان صُرعَه و اِشتائُل، به برانگیختن او آغاز کرد.

Categories
داوران

داوران 14

ازدواج شَمشون

1 و اما شَمشون به تِمنَه فرود آمد، و در آنجا یکی از دختران فلسطینی را دید.

2 پس رفته، به پدر و مادر خود گفت: «یکی از دختران فلسطینی را در تِمنَه دیده‌ام. پس اکنون او را برای من به زنی بگیرید.»

3 پدر و مادرش به او گفتند: «آیا در میان دختران خویشانت و یا در میان تمامی قوم ما زنی یافت نمی‌شود که تو باید بروی و از فلسطینیان ختنه‌ناشده زن بگیری؟» شَمشون به پدرش گفت: «او را برای من بگیر، زیرا در نظرم پسند آمده است.»

4 اما پدر و مادر شَمشون نمی‌دانستند که این امر از جانب خداوند است، زیرا خداوند در پی فرصتی علیه فلسطینیان بود، از آن سبب که فلسطینیان در آن هنگام بر اسرائیل فرمان می‌راندند.

5 پس شَمشون با پدر و مادرش به تِمنَه فرود آمد. چون به تاکستانهای تِمنَه رسیدند، اینک شیری جوان، غرّش‌کنان به جانب شَمشون آمد.

6 آنگاه روح خداوند بر او وزیدن گرفت و با اینکه چیزی در دست نداشت، شیر را چونان بزغاله‌ای پاره پاره کرد. اما دربارۀ آنچه کرده بود، به پدر و مادر خود چیزی نگفت.

7 سپس رفت و با آن زن سخن گفت، و آن زن در نظر شَمشون پسند آمد.

8 چندی بعد، چون شَمشون برای ازدواج با آن زن بازمی‌گشت، راه خود را کج کرد تا به لاشۀ شیر نظری بیفکند. و اینک در لاشۀ شیر، انبوهی زنبور و عسل بود.

9 پس عسل را از لاشه تراشید و به دست خود برگرفته، روانه شد و در راه می‌خورد. چون به پدر و مادر خود رسید، قدری از عسل را بدیشان نیز داد و آنان خوردند. اما نگفت آن را از لاشۀ شیر تراشیده است.

10 پدر شَمشون نزد آن زن رفت، و شَمشون چنانکه رسم مردان جوان بود، ضیافتی در آنجا ترتیب داد.

11 چون فلسطینیان او را دیدند، سی رفیق به او دادند تا با او باشند.

12 شَمشون به ایشان گفت: «بگذارید معمایی برایتان بگویم. اگر توانستید طی هفت روزِ جشن پاسخش را به من بگویید و آن را حل کنید، سی دست کتان و سی دست لباس به شما خواهم داد.

13 اما اگر نتوانستید پاسخش را بگویید، آنگاه شما سی دست کتان و سی دست لباس به من بدهید.» آنان گفتند: «معمایت را بگو تا بشنویم.»

14 پس شَمشون به ایشان گفت:

«از خورَنده، خوردنی بیرون آمد،

و از زورآور، شیرینی.»

سه روز گذشت و نتوانستند معما را حل کنند.

15 روز چهارمبه زن شَمشون گفتند: «شوهرت را اغوا کن تا پاسخ معما را به ما بگوید، وگرنه تو را و خانۀ پدرت را به آتش خواهیم سوزانید. آیا ما را دعوت کرده‌اید تا لُختمان کنید؟»

16 پس زن شَمشون بر او گریسته، گفت: «بدرستی که تو از من بیزاری و مرا دوست نمی‌داری. زیرا برای پسران قوم من معمایی گفته‌ای، اما پاسخش را به من نگفته‌ای.» شَمشون به او گفت: «پاسخش را به پدر و مادرم نیز نگفته‌ام. آیا به تو بگویم؟»

17 پس آن زن در آن هفت روز که ضیافت ایشان بر پا بود، نزد وی بگریست. روز هفتم شَمشون پاسخ معما را به او گفت، زیرا بدو اصرار بسیار می‌ورزید. آنگاه او نیز معما را به پسران قوم خود بازگفت.

18 روز هفتم پیش از غروب آفتاب، مردان شهر به شَمشون گفتند:

«چیست شیرین‌تر از عسل

و چیست زورآورتر از شیر؟»

شَمشون بدیشان گفت:

«اگر با ماده گوسالۀ من خیش نمی‌زدید،

پاسخ معمای مرا درنمی‌یافتید.»

19 آنگاه روح خداوند بر او وزیدن گرفت، و او به اَشقِلون رفته، سی تن از مردان آن شهر را کشت، و اموالشان را گرفته، جامه‌هایشان را به آنانی داد که پاسخ معما را گفته بودند. سپس با خشم بسیار به خانۀ پدر خود بازگشت.

20 و زن شَمشون را به یکی از رفیقانش که ساقدوش او بود، به زنی دادند.

Categories
داوران

داوران 15

شکست فلسطینیان به دست شَمشون

1 پس از چندی، در موسم برداشت گندم، شَمشون با بزغاله‌ای به دیدار زن خود رفت و گفت: «نزد زن خود به حجره در خواهم آمد.» ولی پدرِ زنش اجازه نداد شَمشون داخل شود

2 و گفت: «براستی گمان می‌کردم که سخت از زنت بیزار شده‌ای، پس او را به ساقدوش تو دادم. آیا خواهر کوچکترش از او زیباتر نیست؟ تمنا اینکه او را در عوض بگیری.»

3 شَمشون به ایشان گفت: «این بار اگر به فلسطینیان آسیب رسانم، در قبالشان بی‌گناه خواهم بود.»

4 پس رفته، سیصد روباه گرفت و مشعلها برداشته، دُمها‌ی روباهان را دو به دو به هم بست و میان هر جفت دُم، مشعلی قرار داد.

5 سپس مشعلها را آتش زد و روباهان را در میان گندمزارهای فلسطینیان رها کرده، خرمنها و بافه‌های گندم را با تاکستانها و باغهای زیتون سوزانید.

6 آنگاه فلسطینیان پرسیدند: «چه کسی این کار را کرده است؟» گفتند: «شَمشون داماد تِمنی؛ زیرا تِمنی زن او را گرفته، به ساقدوشش داده است». پس فلسطینیان برآمده، آن زن و پدرش را به آتش سوزاندند.

7 و شَمشون به ایشان گفت: «اگر بدین‌گونه عمل می‌کنید، براستی که تا از شما انتقام نستانم، آرام نخواهم نشست.»

8 پس ایشان را یکسره به کشتاری عظیم از پای درآورد.سپس پایین رفته، در شکاف صخرۀ عیطام ساکن شد.

9 و اما فلسطینیان برآمده، در یهودا اردو زدند و در لِحی موضع گرفتند.

10 مردان یهودا پرسیدند: «از چه رو بر ضد ما برآمده‌اید؟» فلسطینیان پاسخ دادند: «آمده‌ایم تا شَمشون را در بند کشیم و با او همان کنیم که با ما کرد.»

11 آنگاه سه هزار تن از مردان یهودا به شکاف صخرۀ عیطام پایین رفته، به شَمشون گفتند: «آیا نمی‌دانی که فلسطینیان بر ما فرمان می‌رانند؟ پس این چه کار است که با ما کردی؟» او پاسخ داد: «با ایشان همان کردم که با من کردند.»

12 پس او را گفتند: «آمده‌ایم تا تو را در بند کِشیم و به دست فلسطینیان بسپاریم.» شَمشون گفت: «برایم سوگند یاد کنید که خود بر من حمله نخواهید آورد.»

13 پاسخ دادند: «نه! بلکه فقط تو را می‌بندیم و به دست آنان می‌سپاریم. به‌یقین تو را نخواهیم کشت.» پس او را با دو ریسمانِ نو بسته، از صخره بالا آوردند.

14 چون شَمشون به لِحی رسید، فلسطینیان فریادزنان برای دیدن او آمدند. آنگاه روح خداوند بر او وزیدن گرفت، و ریسمانهایی که بر بازوانش بود، مانند کتانی که به آتش سوخته شود گردید، و بندها از دستانش فرو ریخت.

15 شَمشون استخوان تازۀ چانۀ الاغی یافت و دست خویش دراز کرده، آن را برگرفت و هزار تن را با آن کشت.

16 و شَمشون گفت:

«با چانۀ الاغی،

پشته بر پشته انباشتم؛

با چانۀ الاغی،

هزار مرد را کشتم.»

17 و چون از سخن بازایستاد، استخوان چانه را از دست خود فرو افکند. و آن مکان رَمَت‌لِحینام گرفت.

18 شَمشون بسیار تشنه بود. پس نزد خداوند دعا کرده، گفت: «تو این نجات عظیم را به دست خدمتگزارت ارزانی داشتی. آیا حال از تشنگی بمیرم و به دست این ختنه‌ناشدگان بیفتم؟»

19 پس خدا گودالی را که در لِحی بود بشکافت، و آب از آن جاری شد. و چون شَمشون نوشید، روحش تازه شد و جانی دوباره گرفت. پس آن مکان عِین‌حَقّورینامیده شد، که تا به امروز در لِحی باقی است.

20 و شَمشون در ایام فلسطینیان، بیست سال اسرائیل را داوری کرد.

Categories
داوران

داوران 16

شَمشون و دلیله

1 روزی شَمشون به غزه رفت، و در آنجا زنی روسپی بدید و به وی درآمد.

2 به مردم غزه خبر رسید که: «شَمشون به اینجا آمده است!» پس آن مکان را محاصره کردند و تمامی شب کنار دروازۀ شهر برای او به کمین نشستند. آنان تمام شب خاموش مانده، گفتند: «هنگام سپیده‌دم او را خواهیم کشت.»

3 اما شَمشون تا نیمه‌شب خوابید، و نیمه‌شب برخاسته، درهای دروازۀ شهر را با دو تیر آن گرفته، آنها را با پشت‌بند از جای برکند، و بر دوش خود نهاده، بالای تپه‌ای برد که مُشرف به حِبرون است.

4 چندی بعد، شَمشون در وادی سورِق دلباختۀ زنی شد دلیله نام.

5 سروران فلسطینیان نزد آن زن برآمده، او را گفتند: «شمشون را اغوا کن و دریاب که نیروی عظیمش در چیست، و چگونه می‌توانیم بر او چیره شده، در بندش کِشیم و ذلیلش سازیم. و ما هر کدام هزار و صد مثقالنقره به تو خواهیم داد.»

6 پس دلیله به شَمشون گفت: «تمنا اینکه به من بگویی نیروی عظیمت در چیست، و چگونه می‌توان تو را بست و ذلیل ساخت؟»

7 شَمشون به او گفت: «اگر مرا با هفت زه‌کمانِ تازه که خشک نشده باشد ببندند، آنگاه ناتوان و همچون دیگر مردان خواهم شد.»

8 پس سروران فلسطینیان هفت زه‌کمانِ تازه که خشک نشده بود برای دلیله آوردند، و او شَمشون را با آنها بست.

9 و اما مردانی نزد دلیله در حجره به کمین نشسته بودند. و دلیله به شَمشون گفت: «شَمشون! فلسطینیان بر تو برآمده‌اند!» آنگاه شَمشون زه‌های کمان را همچون نخ کتانی که در برخورد با آتش می‌گسلد، از هم گُسَست. بدین‌گونه، رمز قدرتش دانسته نشد.

10 دلیله به شَمشون گفت: «اینک تو مرا تمسخر کرده، به من دروغ گفتی. تمنا اینکه مرا بگویی چگونه می‌توان تو را بست.»

11 شَمشون گفت: «اگر مرا با ریسمانهای نو که پیشتر از آنها استفاده نشده است ببندند، آنگاه ناتوان و همچون دیگر مردان خواهم شد.»

12 پس دلیله ریسمانهای نو برگرفت و شَمشون را با آنها بست و به شَمشون گفت: «شَمشون! فلسطینیان بر تو برآمده‌اند!» و مردان فلسطینی در حجره به کمین نشسته بودند. اما او ریسمانها را مانند نخی از بازوان خود گسست.

13 آنگاه دلیله به شَمشون گفت: «تا کنون مرا به ریشخند گرفته و به من دروغ گفته‌ای. به من بگو چگونه می‌توان تو را بست.» شَمشون گفت: «اگر هفت گیسوی سرم را با تار ببافی و آن را با سنجاق محکم کنی، آنگاه ناتوان و همچون دیگر مردان خواهم شد.»

14 پس چون شَمشون در خواب بود، دلیله هفت گیسوی سر او را گرفت و آنها را با تار بافته، با سنجاق محکم کرد. سپس به او گفت: «شَمشون! فلسطینیان بر تو برآمده‌اند!» اما شَمشون از خواب برخاست و سنجاق و چرخ‌بافندگی و تار را برکند.

15 آنگاه دلیله به او گفت: «چگونه می‌گویی مرا دوست می‌داری حال آنکه دلت با من نیست؟ این سه بار مرا به ریشخند گرفتی و به من نگفتی که نیروی عظیمت در چیست.»

16 پس چون هر روز او را با سخنان خود به ستوه می‌آورد و بدو اصرار بسیار می‌ورزید، سرانجام جان او به لب رسید

17 و هر چه در دل داشت برای دلیله بیان کرده، بدو گفت: «تیغ سلمانی هرگز بر سر من نیامده است، زیرا که از رَحِم مادرم برای خدا نذیره بوده‌ام. اگر موی سرم تراشیده شود، نیرویم از من خواهد رفت و ناتوان و همچون دیگر مردان خواهم شد.»

18 دلیله چون دید شَمشون هر چه در دل داشت بدو بازگفته است، فرستاده، سروران فلسطینیان را فرا خواند و گفت: «بار دیگر برآیید، زیرا هر چه در دل داشت به من گفته است.» پس سروران فلسطینیان پول به دست نزد او برآمدند.

19 دلیله شَمشون را بر زانوان خود خوابانید و مردی را فراخوانده، از او خواست هفت گیسوی سر شَمشون را بتراشد. آنگاه به ذلیل ساختن او آغاز کرد، و نیروی شَمشون از او برفت.

20 دلیله گفت: «شَمشون! فلسطینیان بر تو برآمده‌اند!» شَمشون از خواب برخاسته، گفت: «همچون پیشتر بیرون می‌روم و به تکانی خود را می‌رهانم.» اما نمی‌دانست که خداوند او را ترک کرده است.

21 پس فلسطینیان او را گرفته، چشمانش را از حدقه بیرون آوردند و او را به غزه برده، به زنجیرهای برنجین بستند. و شَمشون در زندان، آسیاب می‌کرد.

22 اما موی سرش پس از تراشیده شدن، باز شروع به بلند شدن کرد.

مرگ شَمشون

23 باری، سروران فلسطینیان گرد آمدند تا قربانی بزرگی به خدای خویش داجون تقدیم کنند و وجد نمایند، و گفتند: «خدای ما دشمنمان شَمشون را به دست ما تسلیم کرده است.»

24 مردم با دیدن او، خدای خویش را می‌ستودند زیرا می‌گفتند: «خدای ما دشمنمان را به دست ما تسلیم کرده است، او را که زمین ما را نابود کرده و بسیاری از ما را کشته بود!»

25 و چون سَرخوش بودند، گفتند: «شَمشون را بخوانید تا ما را سرگرم کند.» پس شَمشون را از زندان فرا خواندند، و او ایشان را سرگرم کرد. و او را واداشتند تا در میان ستونها بایستد.

26 آنگاه شَمشون به پسری که دستش را گرفته بود، گفت: «بگذار ستونهایی را که معبد بر آنها استوار است لمس کرده، بر آنها تکیه زنم.»

27 معبد پر از مردان و زنان بود، و سروران فلسطینیان همگی آنجا بودند و نزدیک به سه هزار مرد و زن بر فراز بام، نمایش شَمشون را تماشا می‌کردند.

28 آنگاه شَمشون نزد خداوند دعا کرده، گفت: «ای خداوندگارْ یهوه، تمنا اینکه مرا به یاد آوری. خدایا، استدعا می‌کنم فقط این یک بار مرا نیرو ببخشی تا انتقام دو چشم خود را به یک ضربت از فلسطینیان بستانم.»

29 آنگاه شَمشون دستان خود را بر دو ستون میانی که معبد بر آنها استوار بود، نهاد و به دست راست خود بر یکی و به دست چپ خود بر دیگری تکیه زد.

30 و شَمشون گفت: «بگذار همراه فلسطینیان بمیرم!» سپس با تمام نیروی خود زور آورد، و معبد بر سروران و بر همۀ کسانی که در آن بودند، فرو ریخت. پس شمار کشتگانی که شَمشون در مرگ خود کشت بیش از کشتگانی بود که در زمان حیات خود کشته بود.

31 آنگاه برادران شَمشون و همۀ خانواده‌اش آمده، او را برگرفتند و با خود برده، مابین صُرعَه و اِشتائُل، در مقبرۀ پدرش مانوَخ به خاک سپردند. شَمشون بیست سال اسرائیل را داوری کرده بود.

Categories
داوران

داوران 17

بُتِ میکاه

1 در نواحی مرتفع اِفرایِم مردی بود میکاه نام.

2 میکاه به مادر خود گفت: «آن هزار و صد پاره نقره که از تو گرفته شد و درباره‌اش نفرین کردی و در گوش من نیز سخن گفتی، اینک آن نقره‌ها نزد من است؛ آنها را من برداشته بودم. پس اکنون نقره‌ها را به تو بازپس می‌دهم.»مادرش گفت: «خداوند پسرم را برکت دهد.»

3 پس میکاه آن هزار و صد پاره نقره را به مادر خود بازگرداند. و مادرش گفت: «این نقره را از دست خودم به جهت پسرم وقف خداوند می‌کنم، تا با آن تمثالی تراشیده و بتی ریخته‌شده ساخته شود.»

4 چون میکاه آن نقره‌ها را به مادرش بازگردانید، مادرش دویست پاره نقره برگرفته، آنها را به زرگری داد و او با آن تمثالی تراشیده و بتی ریخته‌شده ساخت. و آن بتها در خانۀ میکاه بودند.

5 و اما آن مَرد، میکاه، زیارتگاهی داشت. او یک ایفود و چند بت خانگی ساخت و یکی از پسرانش را نیز تعیین کرد تا کاهن او باشد.

6 در آن روزگار، پادشاهی در اسرائیل نبود، و هر کس هرآنچه در نظرش پسند می‌آمد، می‌کرد.

7 و اما لاوی جوانی اهل بِیت‌لِحِمِ یهودا، از طایفۀ یهودا، در آنجا غربت گزیده بود.

8 آن جوان از شهرِ بِیت‌لِحِمِ یهودا روانه شد تا هر جا که بیابد، غربت گزیند. چون سیر می‌کرد به خانۀ میکاه در نواحی مرتفع اِفرایِم رسید.

9 میکاه از او پرسید: «از کجا می‌آیی؟» گفت: «فردی لاوی از بِیت‌لِحِمِ یهودا هستم؛ می‌روم تا هر جا که بیابم، غربت گزینم.»

10 میکاه به او گفت: «نزد من بمان و برایم پدر و کاهن باش، و من سالی ده پاره نقره و یک دست لباس به تو خواهم داد و معاشت را تأمین خواهم کرد.» پس آن لاوی به خانۀ میکاه درآمد.

11 لاوی پذیرفت که نزد او ساکن شود، و برای میکاه همچون یکی از پسرانش شد.

12 میکاه آن لاوی را تخصیص نمود، و آن جوان کاهن او شد و در خانۀ او زندگی می‌کرد.

13 آنگاه میکاه گفت: «حال می‌دانم خداوند مرا کامروا خواهد ساخت، زیرا یک لاوی کاهن من است.»

Categories
داوران

داوران 18

سکونت قبیلۀ دان در لایِش

1 در آن روزگار در اسرائیل پادشاهی نبود. و در آن ایام قبیلۀ دان میراثی برای خود می‌جستند تا در آن ساکن شوند، زیرا تا آن زمان میراثی در میان قبایل اسرائیل برای ایشان تعیین نشده بود.

2 پس بنی‌دان از میان تمامی قبیلۀ خود پنج مرد دلاور از صُرعَه و اِشتائُل فرستادند تا به جاسوسی زمین رفته، آن را کاوش کنند. بدیشان گفتند: «بروید و زمین را کاوش کنید.» پس آن پنج تن به خانۀ میکاه در نواحی مرتفع اِفرایِم آمده، در آنجا منزل گزیدند.

3 چون ایشان در نزدیکی خانۀ میکاه بودند، صدای لاوی جوان را شناختند و به آنجا برگشته، از او پرسیدند: «چه کسی تو را به اینجا آورده است؟ اینجا چه می‌کنی؟ کارت در اینجا چیست؟»

4 لاویِ جوان گفت: «میکاه برایم چنین و چنان کرده است و مرا به مزد گرفته، و من کاهن او شده‌ام.»

5 آنها به او گفتند: «تمنا اینکه از خدا مسئلت کنی تا بدانیم آیا سفری که پیش رو داریم قرینِ توفیق خواهد بود یا نه.»

6 کاهن بدیشان گفت: «به سلامت بروید. سفری که در پیش دارید، منظور نظر خداوند است.»

7 پس آن پنج تن روانه شده، به لایِش رفتند و دیدند که چگونه مردم آنجا در امنیت زندگی می‌کنند و به رسم صیدونیان، آرامند و آسوده‌خاطر، و از هرآنچه در زمین است چیزی کم ندارند،و از اهالی صیدون به دورند و ایشان را با کسی کاری نیست.

8 چون نزد برادران خود به صُرعَه و اِشتائُل آمدند، برادرانشان از ایشان پرسیدند: «چه خبر؟»

9 پاسخ دادند: «برخیزیم و بر ایشان حمله بَریم! زیرا ما آن سرزمین را دیده‌ایم، و اینک بسیار نیکوست. آیا نمی‌خواهید دست به کار شوید؟ بی‌تعلل رفته به آن سرزمین درآیید و آن را تصرف کنید!

10 چون بروید، مردمی آسوده‌خاطر و سرزمینی وسیع خواهید یافت، زیرا خدا آن زمین را به دست شما تسلیم کرده است: آنجا مکانی است که چیزی از آنچه در جهان یافت می‌شود کم ندارد.»

11 پس ششصد مرد از قبیلۀ دان، هر یک مسلح به آلات جنگ، از صُرعَه و اِشتائُل به راه افتادند

12 و برآمده، در قَریه‌یِعاریم در یهودا اردو زدند. به همین خاطر آن مکان را که در غربِ قَریه‌یِعاریم است، تا به امروز مَحَنِه‌دانمی‌خوانند.

13 ایشان از آنجا به نواحی مرتفع اِفرایِم گذشته، به خانۀ میکاه رسیدند.

14 آنگاه آن پنج مرد که به تجسس سرزمین لایِش رفته بودند، به برادران خویش گفتند: «آیا می‌دانید که در این خانه‌ها ایفود و بتهای خانگیو تمثالی تراشیده و بتی ریخته‌شده وجود دارد؟ پس حال تأمل کنید که چه باید کرد.»

15 پس به آنجا برگشته، به خانۀ لاوی جوان، یعنی به خانۀ میکاه رفتند و جویای احوالش شدند.

16 و اما آن ششصد مرد از بنی‌دان، مسلح به آلات جنگ، بر مدخل دروازه ایستاده بودند.

17 آن پنج مرد که پیشتر زمین را تجسس کرده بودند، برآمده، داخل شدند و تمثالِ تراشیده و ایفود و بتهای خانگی و بت ریخته‌شده را برگرفتند، در حالی که کاهن و آن ششصد مردِ مسلح به آلات جنگ نزد مدخل دروازه ایستاده بودند.

18 چون آن مردان به خانۀ میکاه درآمدند و تمثالِ تراشیده، ایفود، بتهای خانگی و بت ریخته‌شده را برگرفتند، کاهن بدیشان گفت: «چه می‌کنید؟»

19 پاسخ دادند: «خاموش باش! دست بر دهانت بگذار و با ما بیا، و برای ما پدر و کاهن باش. آیا تو را بهتر آن است که کاهن خانۀ یک تن باشی، یا اینکه کاهن قبیله و طایفه‌ای در اسرائیل؟»

20 پس کاهن دلشاد شد، و ایفود و بتهای خانگی و تمثالِ تراشیده را برگرفت و همراه آن مردان رفت.

21 پس آنان برگشته، رفتند، و کودکان و دامها و اثاثیۀ خود را پیشاپیش خویش قرار دادند.

22 چون مسافتی از خانۀ میکاه دور شدند، مردانی که در خانه‌های نزدیک خانۀ میکاه بودند فرا خوانده شدند، و ایشان آمده، خود را به مردان دان رساندند.

23 آنان مردان دان را صدا زدند، و ایشان روی گردانده، به میکاه گفتند: «تو را چه شده که با چنین گروهی آمده‌ای؟»

24 میکاه پاسخ داد: «شما خدایان مرا که ساخته بودم با کاهن برگرفته، رفته‌اید. مرا دیگر چه چیز باقی است؟ پس چگونه از من می‌پرسید: ”تو را چه شده است؟“»

25 مردان دان او را گفتند: «مگذار صدایت در میان ما شنیده شود، مبادا مردان تندخو بر تو هجوم آورند و تو و اهل خانه‌ات جان خود را از دست بدهید.»

26 پس مردان دان به راه خود ادامه دادند، و چون میکاه دید از او نیرومندترند، روی گردانیده، به خانۀ خویش بازگشت.

27 باری، مردان دان آنچه را میکاه ساخته بود و کاهن او را برگرفتند و به لایِش بر مردمانی که آرام و آسوده‌خاطر بودند برآمده، ایشان را به دَم شمشیر زدند و شهرشان را به آتش سوزاندند.

28 و ایشان را رهاننده‌ای نبود، زیرا از صیدون دور بود و ایشان را با کسی سر و کاری نبود. آن شهر در وادی‌ای متعلق به بِیت‌رِحوب قرار داشت. سپس مردان دان شهر را از نو ساخته، در آن ساکن شدند،

29 و آن را که پیشتر لایِش نامیده می‌شد، به نام جدّشان دان که برای اسرائیل زاده شد، دان نامیدند.

30 مردمان دان آن تمثالِ تراشیده را برای خود بر پا کردند، و یوناتان پسر جِرشوم پسر موسی،و پسران او، تا زمان تبعید آن زمین، کاهنان قبیلۀ بنی‌دان بودند.

31 بدین‌سان ایشان در تمام مدتی که خانۀ خدا در شیلوه بود، تمثالِ تراشیده‌ای را که میکاه ساخته بود، بر پا داشتند.

Categories
داوران

داوران 19

لاوی و مُتَعِه‌اش

1 در آن روزگار که در اسرائیل پادشاهی نبود، مردی لاوی که در مناطق دورافتادۀ نواحی مرتفع اِفرایِم اقامت گزیده بود، مُتَعِه‌ای از بِیت‌لِحِمِ یهودا برای خود بگرفت.

2 ولی آن زن به او خیانت کرد، و از نزد وی به خانۀ پدرش در بِیت‌لِحِمِ یهودا رفت و چهار ماه در آنجا ماند.

3 پس شوهرش برخاسته، از پی او رفت تا به نرمی با او سخن گفته، او را بازآورَد. آن مردِ لاوی غلامش را با دو الاغ همراه خود داشت. آن زن او را به خانۀ پدرش برد، و پدرِ دختر چون وی را دید، با خوشحالی از او استقبال کرد.

4 پدرزن او، یعنی پدر آن دختر، به‌اصرار وی را نزد خویش نگاه داشت. پس آن لاوی سه روز نزد پدرزن خود ماند، و ایشان خوردند و نوشیدند و در آنجا به سر بردند.

5 روز چهارم، بامدادان برخاستند، و چون مرد در تدارک رفتن بود، پدرِ دختر به داماد خود گفت: «دل خویش به لقمه‌نانی تقویت کن، و سپس روانه شوید.»

6 پس هر دو نشستند و با هم خوردند و نوشیدند. آنگاه پدرِ دختر به آن مرد گفت: «تمنا دارم راضی شوی امشب نیز اینجا بمانی و دل خویش خوش سازی.»

7 و چون آن مرد برخاست تا برود، پدرزنش به او اصرار کرد؛ پس آن شب نیز در آنجا ماند.

8 روز پنجم، بامدادان برخاست تا برود، ولی پدرِ دختر گفت: «تمنا اینکه دل خویش تقویت بخشی و تا بعدازظهر درنگ نمایی!» پس ایشان هر دو با هم خوردند.

9 و چون آن مرد و مُتَعِه و غلامش برخاستند تا بروند، پدرزنش، یعنی پدر آن دختر، وی را گفت: «اینک روز نزدیک به غروب است، پس تمنا اینکه امشب نیز اینجا بمانید. بنگر که روز به پایان می‌رسد؛ پس شب را در اینجا بمان و دل خویش خوش ساز؛ فردا سحرگاهان برخیزید و راهی سفر شوید تا به خانۀ خود برسی.»

10 ولی آن مرد نخواست شب را بماند؛ پس برخاسته، روانه شد و به مقابل یِبوس رسید که همان اورشلیم باشد. دو الاغ پالان شده و مُتَعِه‌اش نیز همراه او بودند.

11 چون به نزدیکی یِبوس رسیدند، نزدیک غروب بود. پس غلام به ارباب خود گفت: «اکنون بیا تا به این شهر یِبوسیان درآییم و شب را در آنجا به سر بریم.»

12 اما اربابش گفت: «به شهر بیگانگان که بنی‌اسرائیل در آن ساکن نباشند نخواهیم رفت، بلکه به جِبعَه گذر خواهیم کرد.»

13 سپس به غلام خود گفت: «بیا تا به یکی از این مکانها نزدیک شویم و شب را در جِبعَه یا رامَه سپری کنیم.»

14 بدین‌سان از آنجا گذشته، به راه خود ادامه دادند، و خورشید در نزدیکی جِبعَه که از آنِ بِنیامین است، بر ایشان غروب کرد.

15 پس آنجا راه خود را کج کردند تا به جِبعَه درآمده، شب را در آنجا سپری کنند. لاوی به شهر درآمده، در میدان شهر نشست، اما کسی ایشان را به خانۀ خود نبرد تا شب را به سر برند.

16 و اینک، پیرمردی شامگاهان از کار خود در مزرعه بازمی‌گشت. او از نواحی مرتفع اِفرایِم بود، و در جِبعَه سکونت داشت. اما مردم آن شهر، بِنیامینی بودند.

17 پیرمرد چشمان خویش برافراشته، مسافر را در میدان شهر دید و از او پرسید: «به کجا می‌روی و از کجا می‌آیی؟»

18 مرد پاسخ داد: «ما از بِیت‌لِحِمِ یهودا آمده‌ایم و به دیاری دوردست در نواحی مرتفع اِفرایِم می‌رویم که محل سکونت من است. به بِیت‌لِحِمِ یهودا رفته بودم و اکنون به خانۀ خداوندمی‌روم. اما هیچ‌کس مرا به خانۀ خود نمی‌برَد.

19 ما برای الاغهایمان کاه و علوفه، و برای خودم و کنیزت و غلامی که همراه بندگانت است، نان و شراب داریم و هیچ چیز کم و کسر نداریم.»

20 پیرمرد گفت: «سلامتی بر تو باد؛ من به همۀ نیازهایتان رسیدگی خواهم کرد. فقط شب را در این میدان به سر نبرید.»

21 پس پیرمرد او را به خانۀ خود برد و به الاغها خوراک داد. آنان پاهای خود را شسته، خوردند و نوشیدند.

گناهِ جِبعَه

22 و چون به عیش و شادی مشغول بودند، اینک برخی از اراذل شهر خانه را احاطه کردند و در را به‌شدّت کوفته، به پیرمرد صاحبخانه گفتند: «مردی را که به خانه‌ات درآمده، بیرون بیاور تا با او همبستر شویم.»

23 مرد صاحبخانه نزد ایشان بیرون آمد و بدیشان گفت: «نه، ای برادران من! تمنا دارم چنین شرارتی مورزید. از آنجا که این مرد به خانۀ من درآمده است، این عمل زشت را مرتکب مشوید.

24 اینک دختر باکرۀ خودم و مُتَعِۀ او اینجایند. بگذارید ایشان را نزد شما آورم. آنان را بی‌حرمت سازید و هر چه در نظرتان پسند آید با ایشان بکنید، ولی با این مرد چنین کار شَنیعی مکنید.»

25 ولی آن مردان نخواستند به او گوش گیرند. پس آن مرد مُتَعِۀ خود را گرفته، او را واداشت تا نزد ایشان بیرون رود. و آنها تمام شب تا صبح با او همبستر شده، بی‌عصمتش می‌کردند، و سپیده‌دم رهایش نمودند.

26 هنگام صبح، آن زن آمده، کنار در خانۀ مردی که سرورش در آنجا بود بر زمین افتاد، و تا روشنایی روز در آنجا ماند.

27 صبحگاهان، سرورش برخاست و چون درهای خانه را گشود تا بیرون آمده، به سفر خود ادامه دهد، مُتَعِه‌اش را دید که کنارِ درِ خانه افتاده و دستهایش بر آستانۀ در است.

28 به او گفت: «برخیز تا برویم.» ولی جوابی نیامد. پس او را بر الاغ خود نهاد و برخاسته، به خانۀ خود روانه شد.

29 و چون به خانه‌اش رسید، کاردی برگرفت و مُتَعِه‌اش را گرفته، جنازه‌اش را به دوازده تکه تقسیم کرد و آنها را به سرتاسر تمامی قلمرو اسرائیل فرستاد.

30 هر که این را می‌دید، می‌گفت: «از روزی که بنی‌اسرائیل از سرزمین مصر بیرون آمده‌اند تا به امروز، هرگز چنین عملی کرده یا دیده نشده است. پس در آن تأمل کنید و مشورت کرده، حکم نمایید.»

Categories
داوران

داوران 20

جنگ اسرائیلیان با قبیلۀ بِنیامین

1 آنگاه تمامی بنی‌اسرائیل، از دان تا بِئِرشِبَع، و نیز از سرزمین جِلعاد، بیرون آمدند، و آن جماعت همچون یک تن در مِصفَه به حضور خداوند جمع شدند.

2 و رؤسای تمامی قوم، یعنی همۀ قبایل اسرائیل، در میان جماعت قوم خدا که چهارصد هزار مردِ شمشیرزنِ پیاده بودند، حاضر شدند.

3 و بنی‌بِنیامین شنیدند که بنی‌اسرائیل به مِصفَه برآمده‌اند. آنگاه بنی‌اسرائیل به یکدیگر گفتند: «بگویید این عمل شرارت‌آمیز چگونه روی داده است؟»

4 پس آن لاوی که شوهر زن مقتوله بود، در پاسخ گفت: «من با مُتَعِۀ خود به جِبعَۀ بِنیامین آمدیم تا شب را در آنجا سپری کنیم.

5 اما مردان جِبعَه بر من برخاسته، شبانگاهان خانه را به قصد کشتن من محاصره کردند. آنان به مُتَعِۀ من تجاوز کردند، و او بمرد.

6 پس مُتَعِۀ خود را گرفته، قطعه قطعه کردم و به سراسر مملکتی که میراث اسرائیل است فرستادم، زیرا آنان در اسرائیل مرتکب عملی زشت و شرم‌آور شده بودند.

7 پس حال ای تمامی بنی‌اسرائیل، نظر و مشورت خود را در اینجا بازگویید.»

8 آنگاه قوم جملگی همچون یک تن برخاسته، گفتند: «هیچ‌یک از ما به خیمۀ خود نخواهیم رفت و به خانه‌های خویش باز نخواهیم گشت.

9 بلکه کاری که اکنون با جِبعَه خواهیم کرد این است: به قید قرعه به مقابله با آن خواهیم رفت.

10 از تمامی قبایل اسرائیل، ده از صد، و صد از هزار، و هزار از ده هزار بر خواهیم گرفت تا برای لشکریان آذوقه بیاورند، تا چون به جِبعَۀ بِنیامین برسند، با ایشان موافق همۀ اعمال شرم‌آوری که در اسرائیل مرتکب شده‌اند، عمل نمایند.»

11 پس تمام مردان اسرائیل، متحد همچون یک تن، بر ضد آن شهر گرد آمدند.

12 آنگاه قبایل اسرائیل مردانی را به سرتاسر قبیلۀ بِنیامین فرستاده، گفتند: «این چه شرارتی است که در میان شما انجام گرفته است؟

13 پس حال آن مردان، یعنی اراذل و اوباشی را که در جِبعَه هستند، تسلیم کنید تا آنها را بکشیم و این شرارت را از اسرائیل بزداییم.» اما بِنیامینیان نخواستند به سخن برادرانشان بنی‌اسرائیل گوش فرا دهند.

14 پس بنی‌بِنیامین از شهرهای خود به جِبعَه گرد آمدند تا بیرون رفته، با بنی‌اسرائیل بجنگند.

15 و در آن روز بنی‌بِنیامین از شهرهای خود بیست و شش هزار مردِ شمشیرزن بسیج کردند، و این علاوه بر هفتصد مرد برگزیده‌ای بود که ساکنان جِبعَه بسیج کرده بودند.

16 در میان این همه، هفتصد مرد برگزیدۀ چپ‌دست بودند، که هریک از ایشان می‌توانست مویی را بی‌آنکه خطا کند با سنگِ فلاخُن بزند.

17 و مردان اسرائیل، سوای بِنیامین، چهارصد هزار مرد شمشیرزن بسیج کردند، جملگی مردانی جنگاور.

18 آنگاه بنی‌اسرائیل برخاسته، به بِیت‌ئیل بالا رفتند و از خدا مشورت خواسته، پرسیدند: «کدامیک از ما اوّل به جنگ بنی‌بِنیامین برود؟» خداوند گفت: «یهودا اوّل برود.»

19 پس بنی‌اسرائیل بامدادان برخاستند و در برابر جِبعَه اردو زدند.

20 بدین‌سان مردان اسرائیل به جنگ بِنیامین بیرون رفتند و در برابر ایشان در جِبعَه صف آراستند.

21 و بنی‌بِنیامین از جِبعَه بیرون آمده، در آن روز بیست و دو هزار تن از اسرائیلیان را از پا درآوردند.

22 اما قوم، یعنی مردان اسرائیل، یکدیگر را دلگرمی دادند و دیگر بار همان جا که روز اوّل صف‌آرایی کرده بودند، صف آراستند.

23 و بنی‌اسرائیل برآمده، تا شامگاهان در حضور خداوند گریستند و از او مشورت خواسته، پرسیدند: «آیا بار دیگر پیش برویم تا با برادران خود بنی‌بِنیامین بجنگیم؟» خداوند گفت: «به جنگ ایشان برآیید.»

24 پس بنی‌اسرائیل روز دوّم نیز به مقابله با بنی‌بِنیامین برآمدند.

25 و بنی‌بِنیامین در روز دوّم به مقابله با ایشان از جِبعَه بیرون آمدند و هجده هزار تن دیگر از بنی‌اسرائیل را که جملگی مردانی شمشیرزن بودند، از پا درآوردند.

26 آنگاه همۀ بنی‌اسرائیل، یعنی تمامی قوم برآمده، به بِیت‌ئیل رفتند و گریستند. ایشان آنجا در حضور خداوند نشسته، آن روز را تا شامگاه روزه داشتند، و قربانیهای تمام‌سوز و قربانیهای رفاقت به حضور خداوند تقدیم کردند.

27 و بنی‌اسرائیل از خداوند مشورت خواستند (زیرا در آن ایام صندوق عهد خدا در آنجا بود

28 و فینِحاس پسر اِلعازار پسر هارون در آن روزها به حضور آن به خدمت می‌ایستاد) و پرسیدند: «آیا دیگر بار به جنگ برادران خود بنی‌بِنیامین بیرون رویم، یا اینکه بازایستیم؟» خداوند گفت: «برآیید، زیرا فردا ایشان را به دست شما تسلیم خواهم کرد.»

29 پس اسرائیل دورتادور جِبعَه کمین نهادند.

30 و بنی‌اسرائیل روز سوّم به مقابله با بنی‌بِنیامین برآمدند و همچون دفعات پیش در برابر جِبعَه صف آراستند.

31 بنی‌بِنیامین به رویاروییِ قوم بیرون آمده، از شهر بیرون کشیده شدند. آنان همچون پیشتر به زدن و کشتن برخی از قوم آغاز کردند، و قریب به سی تن از مردان اسرائیل در صحرا و در راهها کشته شدند، یکی راه بِیت‌ئیل و دیگری راه جِبعَه.

32 بنی‌بِنیامین با خود گفتند: «ایشان همچون پیشتر در برابر ما منهزم شده‌اند.» اما بنی‌اسرائیل گفتند: «بیایید بگریزیم و ایشان را از شهر به راهها بکشانیم.»

33 پس مردان اسرائیل جملگی از مکان خود برخاسته، در بَعَل‌تامار صف‌آرایی کردند، و آن دسته از مردان اسرائیل نیز که کمین کرده بودند به‌شتاب از کمینگاه خود در مَعَرِه‌جِبعَهبیرون آمدند.

34 بدین ترتیب ده هزار مردِ برگزیده از تمامی اسرائیل به مقابله با جِبعَه آمدند، و جنگِ بسیار سختی درگرفت، اما بِنیامینیان نمی‌دانستند چه مصیبتی در انتظارشان است.

35 و خداوند بِنیامین را در برابر اسرائیل مغلوب ساخت، و بنی‌اسرائیل در آن روز بیست و پنج هزار و یکصد تن از مردان بِنیامین را که جملگی شمشیرزن بودند، هلاک کردند.

36 پس بنی‌بِنیامین دیدند که شکست خورده‌اند.

مردان اسرائیل در برابر بِنیامین عقب نشسته بودند، زیرا بر کمینی که دورتادور جِبعَه نهاده بودند، اعتماد داشتند.

37 پس کمین‌کنندگان شتابان به جِبعَه هجوم بردند و به هر سو رفته، تمامی شهر را از دم تیغ گذراندند.

38 علامتی که مردان اسرائیل و کمین‌کنندگان میان خود تعیین کرده بودند این بود که چون آنها ابری عظیم از دود از شهر بلند کنند،

39 مردان اسرائیل به سوی بِنیامینیان برگردند. باری، مردان بِنیامین به زدن و کشتن قریب به سی تن از مردان اسرائیل آغاز کرده بودند. آنان می‌گفتند: «به‌یقین ایشان همچون نبرد نخست، از پیش روی ما شکست خواهند خورد.»

40 اما چون آن علامت به صورت ستونی از دود از شهر برخاست، بِنیامینیان به عقب خود نگریستند، و هان دود از تمام شهر به آسمان بلند بود.

41 آنگاه مردان اسرائیل بازگشتند، و بِنیامینیان هراسان شدند زیرا دیدند به چه بلایی گرفتار آمده‌اند.

42 پس، از حضور مردان اسرائیل به جانب بیابان روی‌گردانیدند؛ ولی جنگ ایشان را درگرفت، و اسرائیلیانی که از شهرها بیرون آمدند ایشان را در میان خود هلاک ساختند.

43 آنان بِنیامینیان را احاطه کرده، به تعقیبشان پرداختند، و از نوحَهتا مقابل جِبعَه در شرق، ایشان را پایمال نمودند.

44 و از بِنیامین، هجده هزار تن که جملگی مردانی دلاور بودند، کشته شدند.

45 پس ایشان برگشته، به جانب بیابان به صخرۀ رِمّون گریختند؛ اما مردان اسرائیل پنج هزار تن از آنان را در راهها کشتند و ایشان را تا جِدعوم سخت تعقیب کرده، دو هزار تن دیگر از ایشان را نیز از پای درآوردند.

46 بدین‌سان شمار همۀ آنانی که از بِنیامین در آن روز مردند بیست و پنج هزار مردِ شمشیرزن بود، جملگی مردانی دلاور.

47 ولی ششصد تن برگشته، به جانب بیابان به صخرۀ رِمّون گریختند و چهار ماه در صخرۀ رِمّون ماندند.

48 و مردان اسرائیل بر بنی‌بِنیامین برگشته، ایشان را به دم شمشیر زدند، از شهرها و اهالی آنها، و هم بهایم و هر چه را که یافتند. نیز به هر شهری که رسیدند، آن را به آتش کشیدند.

Categories
داوران

داوران 21

زنانی برای قبیلۀ بِنیامین

1 و اما مردان اسرائیل در مِصفَه سوگند خورده بودند که، «احدی از ما دختران خود را به بِنیامینیان به زنی نخواهیم داد.»

2 و قوم به بِیت‌ئیل آمدند و در آنجا تا شامگاه در حضور خدا نشسته، به آواز بلند به تلخی گریستند

3 و گفتند: «ای خداوند، خدای اسرائیل، چرا در اسرائیل چنین شد، تا امروز یک قبیله از اسرائیل کم باشد؟»

4 فردای آن روز، قوم سحرگاهان برخاستند و در آنجا مذبحی ساخته، قربانیهای تمام‌سوز و قربانیهای رفاقت تقدیم کردند.

5 آنگاه بنی‌اسرائیل پرسیدند: «از تمامی قبایل اسرائیل، کدام یک در جماعت نزد خداوند برنیامده است؟» زیرا درخصوص هر آنکه نزد خداوند به مِصفَه برنیاید، سوگندی عظیم یاد کرده و گفته بودند: «چنین کسی به‌یقین باید کشته شود.»

6 و بنی‌اسرائیل برای برادر خویش بِنیامین متأسف شده، گفتند: «امروز یک قبیله از اسرائیل منقطع شده است.

7 چگونه برای مردانی که باز مانده‌اند زنان بیابیم؟ زیرا که به خداوند سوگند خورده‌ایم که هیچ‌یک از دخترانمان را به ایشان به زنی نخواهیم داد.»

8 آنگاه پرسیدند: «کدام یک از قبایل اسرائیل نزد خداوند به مِصفَه برنیامده است؟» و اینک از یابیش جِلعاد کسی نزد جماعت به اردوگاه نیامده بود.

9 زیرا قوم را شمردند، و اینک از ساکنان یابیش جِلعاد هیچ‌کس آنجا نبود.

10 پس جماعت دوازده هزار تن از مردان دلاور خود را گسیل داشتند و بدیشان فرمان داده، گفتند: «بروید و ساکنان یابیش جِلعاد را به همراه زنان و نوزادان از دم تیغ بگذرانید.

11 این است آنچه باید بکنید: تمامی ذکور و نیز هر زنی را که با مردی همبستر شده باشد، به نابودی کامل بسپارید.»

12 و آنان در میان ساکنان یابیش جِلعاد چهارصد دختر باکره یافتند که هرگز مردی را نشناخته و با وی همبستر نشده بودند. پس ایشان را به اردوی شیلوه که در زمین کنعان است، آوردند.

13 آنگاه تمامی جماعت نزد بنی‌بِنیامین که در صخرۀ رِمّون بودند پیغام فرستاده، خطاب به ایشان اعلامِ صلح کردند.

14 پس بِنیامینیان در آن هنگام بازگشتند؛ و بنی‌اسرائیل دخترانی را که از زنان یابیش جِلعاد زنده نگاه داشته بودند بدیشان دادند، اما این دختران ایشان را کفایت نمی‌کرد.

15 و قوم برای بِنیامین متأسف شدند، زیرا که خداوند میان قبایل اسرائیل شکاف ایجاد کرده بود.

16 آنگاه مشایخ جماعت گفتند: «حال که زنان بِنیامینی از میان رفته‌اند، چگونه برای مردانی که بازمانده‌اند زنان بیابیم؟»

17 آنان گفتند: «لازم است برای باز‌ماندگان بِنیامین میراثی باشد، تا قبیله‌ای از اسرائیل محو نشود.

18 با این حال ما دختران خود را به ایشان به زنی نتوانیم داد.» زیرا بنی‌اسرائیل سوگند خورده بودند که، «ملعون باد آن که به بِنیامین زن دهد.»

19 پس گفتند: «اینک همه ساله جشنی برای خداوند در شیلوه واقع در شمال بِیت‌ئیل و شرق راهی که از بِیت‌ئیل به شِکیم و جنوب لِبونَه می‌رود، برپاست.»

20 پس به بنی‌بِنیامین دستور داده، گفتند: «بروید و در تاکستانها به کمین نشسته،

21 مراقب باشید. هرگاه دختران شیلوه برای رقصیدن در میان رقصندگان بیرون آیند، آنگاه از تاکستانها بیرون آمده، هر یک از میان دختران شیلوه زنی برای خود بگیرید و به زمین بِنیامین بروید.

22 چون پدران یا برادران ایشان برای شکایت نزد ما آیند، بدیشان خواهیم گفت: ”به خاطر ما بر ایشان رحمت کنید. زیرا ما در جنگ، برای همۀ مردان زنی برنگرفتیم و شما نیز زنی بدیشان ندادید، زیرا در آن صورت اکنون تقصیرکار می‌بودید.“»

23 پس بنی‌بِنیامین چنین کردند و بر حسب شمارشان، زنانی برای خود از میان رقصندگان برگرفته، با خود بردند. و رفته، به زمینِ میراث خود بازگشتند و شهرها را از نو بنا کرده، در آنها ساکن شدند.

24 در آن وقت بنی‌اسرائیل از آنجا روانه شدند و هر یک به قبیله و طایفۀ خود بازگشتند، و از آنجا هر یک به زمین میراث خود بیرون رفتند.

25 در آن روزگار، پادشاهی در اسرائیل نبود، و هر کس هرآنچه در نظرش پسند می‌آمد، می‌کرد.

Categories
روت

روت ‮معرفی کتاب روت‬

معرفی کتاب روت

کتاب روت نام خود را از یکی از شخصیتهای اصلی کتاب، یعنی روت، اهل موآب، اخذ کرده است. ماجرای کتاب روت در دورۀ داوران رخ داده، زمانی که میان قوم اسرائیل و موآبیان صلح برقرار بود. خانواده‌ای اسرائیلی به هنگام خشکسالی، به سرزمین موآب مهاجرت می‌کنند. پسران این خانواده با دختران موآبی وصلت می‌نمایند. چون هر دو پسر می‌میرند و مادرِ آنان قصد بازگشت به سرزمین اسرائیل می‌کند، ایمان عظیم روتِ موآبی به خدای اسرائیل خواننده را به شگفت می‌آورد. روت با اصرار تمام می‌خواهد تا همراه نَعومی، مادرشوهرش، به اسرائیل برود. پس آن دو به سرزمین اسرائیل می‌روند. روت به شکلی معجزه‌آسا با بوعَز، یکی از خویشان ثروتمند نَعومی وصلت می‌کند و به این ترتیب، جَدّۀ بزرگ داوود پادشاه می‌شود، و از طریق نسل داوود، این افتخار را پیدا می‌کند که جَدّۀ عیسی مسیح نیز باشد. از او در نسب‌نامۀ عیسی نام برده شده است (متی ۱:۵). از ۳۹ کتابِ عهدعتیق، به‌جز کتاب روت، تنها یک کتاب دیگر به نام یک زن نامیده شده است، و آن اِستر است.

تقسیم‌بندی کلّی

۱- سیه‌روزی نَعومی (۱:۱ تا ۵)

۲- بازگشت نَعومی و روت به اسرائیل (۱:۶ تا ۲۲)

۳- ملاقاتهای روت و بوعَز در مزرعه (بابهای ۲ و ۳)

۴- وصلت روت و بوعَز و سعادت نَعومی (۴:۱ تا ۱۷)

۵- نسب‌نامۀ داوود (۴:۱۸ تا ۲۲)